شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

از صبح زود تا ساعت پنج و نیم سر کارم. ساعت پنج و نیم کوله ام رو از رو میز چنگ می زنم و میدوم تو خیابون که به کلاس ساعت یه ربع به شیشم برسم. بلیط این ماه رو نگرفته ام و باید تا ساختمون کلاسم رو بدوم.
سر کلاس از زور خستگی چشام رو هم میره. تو عالم هپروت میشنوم که استاد داره با یکی از دانشجوها بحث می کنه که یه پیشامد تهی از یه پیشامد تهی دیگه مستقله یا نه. تو عالم خواب و بیداری از خودم میرسم یه پیشامد تهی «دیگه» یعنی چی؟ مگه تو دنیا چند تا پیشامد تهی داریم؟ خستگی امونم نمیده. خوابم میبره و خواب میبینم دوست عزیزی از سفر برگشته و من و مار غاشیه داریم زیر پل با هم آواز می خونیم.
فرداش دوباره باید صب زود پاشم و برم اون سر شهر سر کلاس زیست شناسی دوره لیسانس. به اتوبوس دانشگاه دیر میرسم و وقتی از اتوبوس بعدی پیاده می شم یه ده دقیقه ای دیر شده. میدوم سر کلاس. همه صندلی های کلاس عریض و طویل جز ردیف آخر پره. استاد حرفش رو قطع می کنه و صبر میکنه سر و صدای من که دارم یکی یکی صندلی ها رو کنار میزنم و راه پر از مانع خودم رو ادامه میدم تموم بشه. پنج دقیقه سر کلاس میشینم ولی اصلا حس کلاس زیست شناسی دبیرستان بهم دست نمیده. بر عکس کلاس آقای ایمان پور، اینجا هر چی استاد میگه میفهمم. از بغل دستیم میپرسم این کلاس بیولوژیه؟ میگه نه، کلاس فیزیکه. وقتی برای خارج شدن از کلاس دارم تقلا می کنم استاد باز هم حرفش رو نا تموم میذاره تا سر و صدا تموم بشه. قیافه اش مثل کسیه که تو یه مهمونی رسمی باسنش رو نیشگون گرفته باشن.
از کلاس میام بیرون و میبینم یه کاغذ به در زدن که کلاس بیولوژی بجای ۳۰۸ تو ۱۰۱ تشکیل میشه. پله ها رو دوتا یکی پایین میرم. میرم سر کلاس میشینم و از اینکه هیچی نمیفهمم خیالم راحت میشه که سر کلاس بیولوژی نشسته ام. وسط حرفای استاد به خودم میام: این که خانومه! رو سایتش نوشته بود آقای فلانی. از بغل دستیم میپرسم این کلاس بیولوژی ۳۶۷ نیست؟ میگه نه، بیولوژی ۳۶۶ه. خوشبختانه این یکی کلاس وسطش راهرو داره.
از ساختمون میام بیرون و شماره سوپروایزرم رو میگیرم. ازش میپرسم اون کلاسی که گفته بودین باید برم مگه ساعت ده و ربع نیست؟ میگه چرا. میگم پس چرا نیست؟ میگه ده و ربع چهارشنبه، نه سه شنبه. میپرسه چطور؟ میگم هیچی، میخواستم مطمئن بشم.