یکشنبه، بهمن ۱۶، ۱۴۰۱

Answers, by Tom Strand

Why did you travel?
Because the house was cold.
Why did you travel?
Because it is what I have always done between sunset and sunrise.
What did you wear?
I wore a blue suit, a white shirt, yellow tie, and yellow socks.
What did you wear?
I wore nothing. A scarf of pain kept me warm.
Who did you sleep with?
I slept with a different woman each night.
Who did you sleep with?
I slept alone. I have always slept alone.
Why did you lie to me?
I always thought I told the truth.
Why did you lie to me?
Because the truth lies like nothing else and I love the truth.
Why are you going?

Because nothing means much to me anymore.Why are you going?
I don’t know. I have never known.
How long shall I wait for you?
Do not wait for me. I am tired and I want to lie down.
Are you tired and do you want to lie down?
Yes, I am tired and I want to lie down.

شنبه، بهمن ۰۲، ۱۴۰۰

پیراهنی معصوم و زیبا به تن داری
سبک، مثل ابر
پیراهنت را از شانه پاره کرده‌ام
شانه‌های زیبایت برهنه و بی پوشش مانده‌اند
بسان بوته گل سرخی که از خاک روییده و اینک
بدون پوشش خاک
جریان سیال هوا را برای اولین بار می‌شناسد
پستان‌های زیبایت
از شرمی افروخته
در التهاب به معرض نهاده شدن
نفس را در سینه ات حبس کرده
و دستانت
که طنابی سترگ و سخت به هم پیوندشان داده
هر تلاشی را برای پنهان کردن تن عریانت بی نتیجه می دانند

دستان گره خورده‌ات را از پشت سر گرفته‌ام
در میان ساعد و بازوانم که از تنومندی تنها حس رام کننده‌ی به پیش فرستنده‌شان را حس می‌کنی
بر کمر ظریف خوش تراشت.
در میان راهی که در هر دو سو
مردانی چنان به تو خیره شده اند
که گویی جادوی تن عریانت آنها را به هیولایی در پس دوران باز گردانده
هیولاوشانی که جز غریزه تصاحبت
و پاره پاره کردن تن لطیفت
وجودشان را برای خویشتن هم لزومی نیست

در میان چنین راهی اما
با پستان های عریانت به پیش چشم هیولایان
و شانه های عریانت در معرض نسیم، رها
دلت گرم به فشار دستانم به قوس کمرت است و برآمدگی باسنت
می دانی که در نهایتی که تنها چند قدم به آن مانده
در نهایتی که وجود هیولایان را دیگر برای تو نه لزومی است و نه نشانی از اهمیتی
تو می مانی و من.
تن ظریف تو می ماند و اهریمنی که غریزه اش
همه آنچه را بر آن گذشتی
از نیستی به هستی ارمغان آورده.

تن تو می ماند
و اهریمنی که چنان آتش فشانی بر جان دارد
که بر آن تو ابزاری بیش نیستی، مر فوران آتش را
که در دستانش جز کاسه ای برای آتش نیستی
همان دستان که دستانت را به گره نهادند و گره از سینه ات برداشتند
همان دستان که صدایشان کردی در تمامی این سالها
که مگر سینه‌ات را بشکافند
تا مگرآنچه را از شرم و درد و لذت در آن نهان است رها سازند
تا چیزی از آن هجوم محبوس در سینه ات باز نماند
تا مگر آنچه تو نیستی بر باد رود
تا مگر خود باد شوی
رها
و در راهت
که هر لحظه شکل می گیرد
آن شوی
که همواره ات بودی

جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۹۹

I know I'm irresponsible and I don't behave
And I ruin everything that I do
And I'll probably get arrested when I'm in my grave.
I paid fifteen dollars for a prostitute
With too much makeup and a broken shoe
But her eyes were just a counterfeit she tried to gyp me out of it.
Don't listen to the rumors that you hear about me
Cause I ain't half as bad as they make me out to be.


-"Saving All My Love for You", Tom Waits

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۷

My mission in life is not merely to survive, but to thrive; and to do so with some passion, some compassion, some humor, and some style. - Maya Angelou
This is the way the world ends
Not with a bang 
but a whimper.

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۷

The hardest part of bring fdeibf id tI'll nor text uoy.

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۷

شاید اگر در کاباره ای می دیدمش
چند شاتی مهمانش میکردم.

آن روز ولی او سرباز بود
و من هم.
و او شلیک کرد
و من هم.
و او مرد
و من زنده ماندم.

شاید او هم به ارتش آمده بود
چون کار دیگری نداشت، مثل من
و به این ترتیب ما دشمن شدیم.

آری،
جنگ جای غریبی ست.
آدمی را در آن میکشی
که اگر در کاباره ای دیده بودی‌اش
چند شاتی هم، مهمانش میکردی.

-توماس هاردی

پنجشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۷


آخـر کـار زندگـی نیــسـت بـه غـیــر انفعـال
رفت شباب و این زمان، قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمی‌رسد، لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد، تیر خطاست زندگی


- بیدل

دوشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۷


کوله‌ام را می‌بندم و پیش از سحر به راه می‌زنم
در راهی که از میان کاجهای بلند و نهر‌های خنک می‌گذرد.
نهر‌هایی که از کوه‌های بلند سبز شروع می‌شوند و به اقیانوس آرام می‌ریزند.
کوله‌ام را می‌بندم و به راه می‌افتم
پیش از سپیده، سار‌های کوهی و جیجاق های کبود در میان شاخه‌ها جست و خیز می‌کنند و
در نیم‌روز عقاب طلایی به دنبال سنجاب‌ها دره‌های سبز کوه را که بوی کاج و نهر‌های خنک می‌دهند می‌پاید
باز می‌گردم و داستان آن کاج را می‌گویم و نهر را و منظره اقیانوس را در دور دست از فراز کوه
و باز می‌آیم، هر بار قدری پیر تر
و هر مکثی بر صخره‌های خزه بسته، لختی دراز تر.
و می‌دانم روزی جایی میان یکی از همین راه‌ها
در میان کاجهای بلند و نهر‌های سرد
خواهم نشست و هرگز بر نخواهم خاست
اما
می‌دانم که به گاه مرگم، هوا بوی نخلستان‌های کنار کارون می‌دهد و
عطر شط و
خلیج و
ماهی شوریده.

I am Eréndira and I am Ulises and I am the grandmother, all at the same time. In the end, I will kill and I will be killed and I will be lost, and only the cold gold remains.