در رختخواب دراز کشيده ام. بيرون، در حياط، آقاي نسترن با گلهاي باز خوابيده است و قناري ها چه غريبند که بيرون از قفس نمي خوانند. باغي سوخته از گل خواب مي بينم. بنفشه و لادن و مينا و نرگس و سنبل همه سوخته. زمين زرد است و تنها بوته هاي نسترن هستند که در نگاهشان رد پاي اجداد وحشي شان دارند و گلهاي سرخشان بر بوته هاي پر خارشان جاويد مي نمايد.