یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

آدمی برای داشتن صفتی که نتیجه انتخاب خودش نبوده، می‌تونه خوشحال باشه، ولی نمی‌تونه فخر بفروشه.
یک بچه ایلیاتی لپ گلی که از پدر و مادر بی‌سواد به دنیا میاد و تصمیم می‌گیره بره مدرسه ده و درس بخونه و اوج کارنامه ادبیش به خوندن حکایت‌های سعدی منتهی می‌شه، کار با ارزش تری کرده تا بچه ای که تو شهر از پدر و مادر دکتر به دنیا میاد و شیش سالگی به زور کلاس پیانو می‌فرستنش و تو بیست سالگی یه کتاب نیچه رو نصفه‌خونده ول کرده و حالا تو مهمونی‌ها می‌تونه مخ چهار تا در و داف کودن رو با صحبت از موسیقی و ادبیات بزنه.
صحبت سر فخر فروختن بابت خصلت‌های غیر انتخابیه، نه لذت بردن از اونها. پز دادن اون آدم در باره معلوماتش همونقدر احمقانه است که جو گیر شدن من بابت قد بلندم. و چقدر عجیبه که آدما این رو نمی‌فهمن.