جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵

صبحهای زود که از خونه می‌رم بیرون یه سوز سرمای خیلی ملایمی تو هوا هست که بوی پاییز میده. خیابون خلوت و صدای ویژ ماشینایی که گاه و بیگاه رد میشن و سایه های دراز و گلویی که هیچ وقت خدا نفهمیدم چرا این وقت سال می‌گیره و بسته ناهاری که با خودم دارم، همه و همه یه حس خیلی آشنای غریبی داره که دوستش ندارم. شاید حس صبای زودیه که میرفتم مدرسه به امید اینکه نیم ساعت زودتر برسم و بتونم تمرینای فیزیک زنگ اول رو حل کنم و همیشه آخرسر کار یا به بسکت ختم میشد و یا به مزخرف گفتن و تو سر و کله زدن با جماعت و آخرشم با همه پوست کلفتی و بی خیالی یه دلشوره ای باقی می‌موند که کاش حداقل یه نگاهی به جوابای یکی از بچه ها انداخته بودم.
داره دوباره پاییز میشه و هنوز اتوبوسای خلوتی که تو ایستگاه می ایستن و قیافه اخمو و خواب آلود آدمای توش و صدای کلاغها رو درختایی که کم کم شاخه هال لختشون پیدا میشه یه چیزی از خیلی دور با خودش میاره که من روم رو میکنم اونور که مثلا هیچکدوم رو نمی‌بینم. بوی پاییز اما مثل یک سیال نامریی همه جا هست، حتی داخل ساختمونا و لای همبرگرایی که طبقه همکف می‌فروشه و میون لباسای تابستونی که تو پیاده رو ها حراج کردن. سر کار که کیفم رو میذارم رو میز و درش رو باز می کنم اولین چیزی که میاد بیرون همین بوی پاییزه که بدون هیچ سر و صدایی پخش میشه رو میز و کم کم همه جا می‌پیچه و باعث میشه گلوی آدم بیشتر بگیره. چقدر فصل عجیبیه این پاییز.