سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵

ابراهیم ادهم پیش از آنکه فرمانروایی بلخ بگذارد درین هوس مالها، بذل کردی، و به تن، طاعتها کردی، و گفتی:
- چه کنم؟ و این چگونه است که گشایش نمی‌شود؟
تا شبی، بر تخت خفته بود، خفته بیدار. و پاسبانان چوبکها و طبلها و نایها و بانگها می‌زدند.
او با خود گفت که:
- شما کدام دشمن را باز می‌دارید، که دشمن با من خفته است! ما محتاج رحمت خداییم. از شما چه ایمنی آید؟ که امن نیست الا در پناه لطف او!
در این اندیشه ها، دلش را سودا می‌ربود. سر از بالش بر می‌داشت و باز می‌نهاد! ناگاه بانگ قدم نهادن تند بر بام کوشک بدو رسید. گویی جمعی می‌آیند و می‌روند، و بانگ قدمهاشام می‌آید از کوشک. شاه می‌گوید با خود که:
- این پاسبانان را چه شد؟ نمی‌بینند اینها را برین بام، می‌دوند؟
باز از آن بانگهای قدم او را حیرتی و دهشتی عجب می‌آمد. چنانکه خود را و سرا را فراموش می‌کرد و نمی‌توانست که بانگ زند و سلاح داران راخبر کند. در این میانه یکی از بام کوشک سر فرو آورد، گفت:
- تو کیستی برین تخت؟
گفت:
- من شاهم! شما کیستید برین بام؟
گفت:
- ما دو سه قطار شتر گم کرده ایم! بر این بام کوشک می‌جوییم.
گفت :
- دیوانه ای؟ … شتر را بر بام کوشک گم کرده ای؟ اینجا جویند شتر را؟
گفت:
- خدا را بر تخت ملک جویند؟ اینجا می‌جویی خدای را؟
همان بود. دیگر کس او را ندید! برفت و جانها در پی او.


-شیخ ابوسعید ابولخیر