خواب میبینم که داخل گور هستم. با دیوارهای خشن و تنگ. نفسم تنگ شده. نمیدونم چه طوری از اینجا سر درآوردم، و نمیدونم که چی میشه که به طرف بالا حرکت می کنم و شاید راه رو اشتباه میرم که قبل از رسیدن به سطح زمین به گور تو میرسم. تو آروم زانوهات رو جمع کردی و روی تابوتت نشسته ای. نمیدونم چی توی گورت هست که منو یاد اتاقت میندازه. همون حس feminine که همیشه توی اتاقت هست. با نگاهم سلام می کنم و ازت می پرسم اینجا حوصله ات سر نمیره؟ نگاهم میکنی و میفهمم که به اندازه من حوصله ات سر میره و نمیخوای بگی. فکر میکنم که میخوای به من امید بدی که حوصله ام سر نره. میگی که "اشکال نداره. ببین، می تونیم سوسکهایی رو که از اینجا رد میشن بشمریم. من همیشه این کار رو میکنم و حوصله ام کمتر سر میره" و من باز از دستت عصبانی میشم. الان که فکر می کنم نمی فهمم که چرا.