دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

گيرم كه از اين خلاص شدم
از آن ديگري و همه آنهاي ديگر هم
اين سايه لعنتي ام را چه كنم
كه هر روز تنگ غروب قد علم مي كند و بي صدا چشمانم را به سوي خود مي خواند
و خيره به من مي ماند و من به اصرار نگاهم را مي دوزم به آن ديگر سو.

گيرم كه همه طبلهاي وحشي آرام شوند
و جز صداي نتهاي موزون به دنيايم راه نداشته باشند
آن دنياي ديگر را چه كنم كه گاه
طبلي چنان بي محابا و سركش در آن غريو مي كشد
كه تك تك ذره هاي غبار سراسر خاك به رقص مي آيند.

خيره مي مانم به سايه ام.
من طبل مي زنم
سايه ام مي رقصد
از كوفتن طبل است يا رقص پر شتاب و پر تكانش
كه عرق بر سر و سينه ام مي نشيند و نفسم به شماره مي افتد
او طبل مي زند
من مي رقصم
تند و پر شتاب
عرق از سر و رويم مي ريزد
ذره اي شده ام از غبار
با هر كوبش طبل مي پيچم.

رقص هزار ذره غبار
با بانگ طبل نيمه شب.