جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۳



ول كنيد اسب مرا
راه توشه ي سفرم را ، نمد زينم را
و مرا هرزه درآ
كه خيا لي سركش
به در خانه كشانده است مرا.

رسم از خطه ي دوري،نه دلي شاد در آن
سرزمينهايي دور
جاي آشوبگران
كارشان كشتن و كشتار كه از هر طرف و گوشه ي آن
مينشانيد بهارش گل با زخم جسدهاي كسان.

فكر ميكردم در ره چه عبث
كه از اين جاي بيابان هلاك
ميتواند گذرش باشد هر راهگذار
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر
در بد و خوب كه هست
و بگيرد مشكلها اسان
و جهان را داند
جاي كين و كشتار
و خراب و خذلان.

ولي اكنون به همان جاي بيابان هلاك
بازگشت من مي بايد،با زيركي من كه به كار،
خواب پرهول و تكاني كه ره آورد من از اين سفرم هست و هنوز
چشم بيدارم و هر لحظه بر ان مي دوزد،
هستيم را همه در آتش بر پا شده اش مي سوزد.

از براي من ويران سفر گشته مجالي دمي استادن نيست
منم از هر كه در اين ساعت غارت زده تر
همه چيز از كف من رفته به در
دل فولادم با من نيست
همه چيزم دل من بود و كنون ميبينم
دل فولادم مانده به راه،
دل فولادم را بي شكي انداخته است
دست ان قوم بدانديش در اغوش بهاري كه گلش گفتم از خون و زخم.

وين زمان فكرم اينست كه در خون برادرهايم
ناروا در خون پيچان، بي گنه در خون غلطان
دل فولادم را زنگ كند ديگرگون.





---------------------------------------------نیما یوشیج