نامه دوم
سرزنشم نکن.
سنگدل نيستم،
خوش ندارم که اتاقم را بيد برداشته باشد
و سينه ام را درد
خاطره ها جز آنکه غرور تو را آبياري کنند و سينه مرا از هوا تهي، به کاري نمي آيند.
اگر که زمان را دوست دارم براي همين است
که خاطره ها را شستشو مي دهد
که زخمها را التيام مي دهد
و مرا بزرگ مي کند
مي دانم. بزرگ شدنم را دوست نداري
خوشبين هستم. نمي گويم دوست نداري، چون مي بيني که روي پايم مي ايستم
بي آنکه به تو التماس کنم که دستم را بگيري
شايد دوست نداري، چون به پسربچه ها عادت کرده اي
که بالا و پايين مي پرند
که خيلي چيزها را به پايت مي ريزند
من اما دبگر بچه نيستم
ارزش خيلي چيزها را مي دانم
خوش ندارم خيلي چيزها را به زير پايي بريزم که به له کردنشان عادت دارد
ديگر براي مردي به سن و سال من زياد مهم نيست.
شايد که روزهايي که آنها به پايت مي ريزند به زيبايي پاي خودت باشد
(و تو هيچوقت نفهميدي که تفاوت هست
میان کسي که روزش را به پايت مي ريزد
و کسي که تو را به روز خودش دعوت مي کند).