دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۱

اونم تو مهموني بود. جا براي نشستن زياد نبود و منم بيشتر از اون خسته بودم که سرپا بايستم يا برم وسط و با بچه جقله ها خودم رو تکون بدم. اين بود که باهاش همصحبت شدم. فکر کردم درست نيست که بعد از اون همه آشنايي بشينم کنارش و هيچي حرف نزنم. از نگاه بقيه پيدا بود که خيلي ها دندون تيز کرده بودن که رو صندلي من بشينن، کنار اون. کاملا حس مي کردم که حواس خيلي ها فقط به اونه. خودش هم اينو خوب مي فهميد. مث هميشه خيلي شل حرف مي زد، با اين تفاوت که اين بار واقعا غير قابل تحمل بود. چشماش هم مثل هميشه خالي از هر چيزي بود، بر عکس لباش که حالتشون باعث مي شد آدم تصور کنه که يه لنگه جوراب گرفتن زير دماغش. تازه از اسکي برگشته بود و پوست صورتش اينو داد مي زد. لباسش با دست و دلبازي دوخته شده بود و خطوط منحني اندامش رو تا جاييکه زننده نباشه نشون مي داد. حتي هنوز هم اعتراف مي کنم که هيکل فوق العاده اي داره. با همون لحن شل و وارفته اش ادامه داد:
"... البته از من خيلي بزرگتر بود. نمي دونم چي بگم. نه اينکه فقط خيلي مي فهميد و سرش مي شد ها، ببين از اون معدود پسر هايي بود که خوب از عهده من بر مي اومد. مي فهمي چي ميگم؟..."
مي خواستم بزنم تو گوشش و بگم "آخه الاغ! مگه مي خواي بري جنگ که بايد از عهده هم بر بياين"؟
يه لبخند جنتلمني زدم که درکت مي کنم، و با لحن تاييد کننده اي گفتم: "چه خوب! به نظر مي رسه مرد خيلي خوش شانسي باشه..." و بعد از چند دقيقه سکوت، به بهانه اينکه مي خوام ليوانم رو پر کنم جام رو بخشيدم به يکي از اونايي که زل زده بودن بهش.