سهشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۱
نه که فکر کنين غول تبّتي از خونه قشلاقي خوشش نمياد... اتفاقا خودم تا حالا چند بار ازش پرسيدم. هر بار خنديده و گفته که "خوب اگه دوست نداشتم که نميومدم اينجا" ! گمونم راست ميگه. ديگه هم واسه غارش دلتنگي نمي کنه. هر روز صبح پا ميشه، اصلاح مي کنه، روزنامه هاي صبح رو مي خونه و صبحونه مي خوره. از وقتي هم بهش گفتم حق نداره اينجا از گراز حرف بزنه ديگه چيزي نگفته. من هم فکر مي کردم هواي اون بالاها از سرش افتاده، تا اينکه اين اواخر متوجه رفتار غريبي ازش شدم. متوجه شدم که دائما به هواي آب خوردن ميره سر يخچال و توي راهش از دم بخاري تا دم يخچال، يواشکي از پنجره بيرون رو نگاه مي کنه. از پنجره کوهها پيدا هستن. کوههاي اون دور که پر برف هستن. بخصوص تو اين چند روز اخير که بارندگي بيشتر بوده بيشتر اين کار رو تکرار مي کنه. من به روي خودم نمي آوردم ولي يه بار ديدم که همينجوري که داره از دم پنجره رد مي شه يه چيزايي زير لب زمزمه مي کنه. خوب که دقت کردم ديدم انگار داره آواز سنگي ميخونه. ازش پرسيدم "چي داري زير لب زمزمه مي کني" ؟ و با دستپاچگي جواب داد: "هيچي! دارم انگشتامو ميشمرم". اگه ديشب تو خواب صداش رو نشنيده بودم که داشت آواز سنگي مي خوند، قضيه يادم مي رفت ولي شنيدم که عين وقتي که تو غارش بود داره آواز سنگي مي خونه. حالا ميگين چکارش کنم؟ مردم چي فکر مي کنن وقتي بفهمن يکي اينجا هست که آواز سنگي مي خونه؟ شما چيزي به فکرتون مي رسه بلکه حواسش رو پرت کنم؟