دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۱

هميشه مهمون که مياد، مامان ما چهار تا رو از تو اتاقامون مي کشه بيرون و مجبورمون مي کنه بيايم سلام کنيم و حال خانواده رو از مهمون عزيزمون بپرسيم، حتي اگه طرف اصلا از وجود ما چهارتا بي خبر باشه. ما هم که مي دونيم چند دقيقه تعارف و لبخند زورکي بهتر از چند ساعت غر شنيدنه اين کار رو انجام مي ديم. (بذارين اينو هم بگم که معمولا اينجور وقتا صحنه های جالبي پيش مياد که مامان رو بيشتر عصباني مي کنه. مثلا يه بار يه مهمون عظيم الجثه اي داشتيم که علاقه زيادي داشت موقع ماچ کردن آدمو بغل کنه (!). نوبت من شده بود که باهاش روبوسي کنم. خواهر کوچيکم که پشت سرم ايستاده بود آروم - طوري که فقط من بشنوم - گفت: "ولش نکن! خفه اش کن هيولا رو!" و من چنان دم گوش آقا پخ زدم زير خنده که همه زحمات مامان بابا رو تو تربيت بچه هاشون هدر دادم. يا اينکه چند شب پيش بعد از سلام و احوالپرسي، وقتي که دور هم نشسته بوديم و گل مي گفتيم و گل مي شنفتيم، يهو جلوي همه به اون یکی خواهرم گفتم: "برو اون آواز فرانسوي رو که ديشب مي خوندي بيار واسه خاله بخون!" و اين در حالي بود که نه تنها همچين آوازي وجود نداشت، که خواهرم هم اصولا از حرف زدن عادي تو جمع خجالت مي کشه، و فکرشو بکنين که همه گير دادن بهش که واي چه عالي! تو دانشگاه آواز يادتون ميدن؟ (طفلک خواهرم خيلي صبرش زياد بود که اين حرف رو تحمل کرد. انگار Nursery rimes يادشون ميدن!!!) و اينکه آره، حتما حتما بايد بخوني، و اون هم به بهانه اينکه ميخواد بره متنش رو پيدا کنه رفت تو اتاقش و ديگه برنگشت، و ما سه تاي باقي مونده تا آخر شب مجبور شديم جاي اون هم لبخند بزنيم.)
مي گفتم. هميشه مجبوريم که وقتي مهمون داريم از سر کارمون پاشيم و بيايم چاپلوسي، جز اين اواخر که ما چهار تا با مامان بابا قهريم. اون دو تا واسه خودشون تو اتاق پذيرايي مي شينن تلويزيون نگاه مي کنن و ما چهار تا هم هر شب تو اتاق يکي جمع مي شيم و ورق بازي مي کنيم يا گپ مي زنيم. امشب مهمون که اومد، عين خيالمون نبود. واسه خودمون لم داده بوديم تو اتاق و پاورچين نگاه مي کرديم. کسي هم نگفت خرت به چند. گمونم ديگه راهش رو ياد گرفتيم. فقط اين قضيه قهر و دعوا با والدين يه بدي داره... آي که بي پولي بد درديه! بخصوص که آدم هنوز حقوقش شروع نشده باشه و تا قرون آخر پولاشم تو سفر خرج کرده باشه. امشب سر اينکه فردا کي با تاکسي بره و کي با اتوبوس دعوا بود.