جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱

ساعت سه و نيم شبه. نيم ساعت ديگه قراره آژانس بياد دنبالم که اول برم دنبال سروش و بعد با هم بريم دنبال پويا و از اونجا هم فرودگاه. فکر مي کنم يه زنگ بزنم بهشون و بگم خودشون برن. من احتمالا نميرم. راستش رو بخواين هر چي ميگردم جورابام رو پيدا نمي کنم.

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱


تـــرســم به کـــعبه نـــرسي اي اعــرابـي
کين ره که تو مي روي به ترکستان است

دست تقدير سرنوشت راقم اين سطور را چنين رقم زد تا به گاه رونق اين خانه - که دوستان عزيز و بالاخص تازه وارداني نازنين عرق شرم و خجلت بر جبين ما نشانيده اند - سفري در پيش گيرم به آن سرزمين که به سنه بعيد توران اش مي گفتند، به سنوات ماضي عثماني و کنون دولت دوست و برادر نامش نهند؛ و با شما مي گويم تا بدانيد که اين سفر نه بهر متاع دنيا بود و هوس باطل که همگان شيفته دانشيم و در بحر تلمذ مستغرق. همسفراني شريف به همراه دارم که مصاحبتشان را غنيمت است؛ يکي شنين سروش که هنرمندي دل سوخته و با طبع ملايم است و به افشره مرکبات علاقه وافر دارد، و آن ديگر جناب مستطاب، قبله عالم تاب، شمع وجود ابرار، شازده ... (*) که به زير چهره عبوس خويش روحي جواهر نشان مستور دارد. اما با شمايان مي گويم از آنجا که عالميد بر رازهاي اين حقير، از آنجا که گفته اند بي عيب را هنوز مادر نزاده است اين دو جوانمرد نيز بري از خطا و لغزش نيستند و نخستين، اندک خرده شيشه به جنس دارد چنان که حکم حضرت خالق آن بوده تا خرده شيشه را از شن باز گيرند، هر چند که طبعي ملايم داشته باشد. آن ديگر را گويند که در خواب خر و پف کند خر و پف کردني، چنان که غافلان انديشند مگر خرسي در اتاق خفته باشد که البته روايات بر سر وجه شبه متعدد است اما قول معتبر همان باشد که باز گفتم.
باري، گاه عزيمت نزديک است و قلم اين حقير قاصر از شرح الم فراق. باشد که حضرت باري تعالي شما را و ما را در پناه خويش گيرد که بسيار نيازمنيدم خاصه که اسباب سفر توپولوف باشد و تکيه بدان کار نابخردان. به گاه غيبت ما اين آتش افروز را مگذاريد تا افسرده گردد، شعله اين خانه به هيمه محبت زنده نگاه داريد باشد که اراده حضرت حق چنين بود که از ديار عثماني سطري چند توانيم رقم زد مر شرح سفر را و اخبار سلامت اين حقير و همراهان را.

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هـر کجا هست خدايــــــا به سلامت دارش








(*) : محذوف به قرینه بیم جان
باباي من عاشق فوتباله. عشقش اينه که وقتي از سر کار مياد خونه دراز بکشه جلوي تلويزيون و بشينه تا ساعت 1-2 شب فوتبال نگاه کنه. اغراق نکردم اگه بگم به طور متوسط شبي 3 تا بازي کامل رو از اول تا آخر نگاه مي کنه. بازيکن محبوبش هم علي کريميه. از وقتي کريمي رفته امارات - الاهلي دائم اين صدا ها تو خونه ما هست که: "شوف... شوف... هدف اول... مرحبا... مبارات کرة القدم، هدفين به مقابل لا شيئ... ضربة الزاويه... علي کريمي الساحر القادر المارادونا في الاسيا ... " و بابا هي تصاوير آهسته دريبلهاي کريمي رو نگاه مي کنه و قربون صدقه اش ميره. يه بار شنيدم که داشت به مامان مي گفت: "نگاش کن! ماشالله هم سن محمد خودمونه... ببين چکار مي کنه"!
مطمئنم اگه مي تونست حاضر بود منو بده، کلي هم سر بده ولي علي کريمي پسرش باشه. حداقل براي يه فصل بيارتش خونه که دوتايي با هم فوتبال نگاه کنن. خلاصه اگه يه وقت يهو ديدين به جاي من علي کريمي داره اينجا وبلاگ مي نويسه بفهمين بابا کار خودش رو کرده و احتمالا من تو يه زير پله اي جايي دارم سگ لرز مي زنم.
تازه اين مال روزهاي کاريه. پنج شنبه ها با هم سن و سالهاي خودشون ميرن فوتبال تو يه سالن که از طرف اداره گرفتن. يه سري مسابقه هم راه انداختن که تو بازي آخري بالاخره بابا کار دست خودش داد. يه نفر از پشت پاش رو زده و طفلک بابا تاندون پاش پاره شده. در واقع اگه بخوام دقیق تر بگم باید بگم استخون پاشنه از محل اتصال تاندون شکسته و اتصال تاندون به کف پا قطع شده. دکتر گفت که حتما پاش بايد عمل بشه و بعدش هم چند ماه بايد تو گچ باشه. تا شيش ماه هم بايد خيلي آروم راه بره و حد اقل تا يک سال نمي تونه پا به توپ بشه. اينطور که بوش مياد بابا دو فصل رو از دست داده و بايد از رو نيمکت بازي ها رو دنبال کنه.
ديروز پاي بابا رو عمل کردن. من عصر رفتم بيمارستان که شب پيشش بمونم، که هم تنها نباشه هم اگه احيانا چيزي لازم داشت يکي باهاش باشه. فکر مي کردم خيلي حالش گرفته است، چون خونه ما هميشه خدا با چهار تا بچه شلوغه و جيغ و دادمون يه لحظه قطع نمي شه، واسه همين هم بابا اصولا به جاي آروم عادت نداره. تو راهروي بيمارستان که بودم با خودم مي گفتم که طفلک.... الان احتمالا حوصله اش کلي سر رفته و از پنجره زل زده بيرون، يا اينکه گرفته خوابيده. تو اتاق که رفتم ديدم يه تلويزيون گنده گذاشتن جلوش و داره فوتبال نگاه مي کنه. فوتبال هم که تموم شد يه روزنامه از رو کپه روزنامه هاي ورزشي بغل دستش - که گفته بود مامان براش بخره - برداشت و شروع کرد به خوندن. من هم مشغول کاراي خودم شدم و بعد از يه مدت که حوصله ام سر رفت رو تخت کناريش که خالي بود گرفتم خوابيدم. حدود ساعت 12 شب با داد و بيداد بابا بيدار شدم. اول فکر کردم از رو تخت افتاده زمين، يا اثر مسکن رفته و پاش درد مي کنه، ولي يه خورده که حواسم جمع شد ديدم داره داد مي زنه "خطا! خطا! پس چي رو مي خواي خطا بگيري آقاي داور!" نگاه کردم و ديدم بازي آ.ث.ميلان و رئال مادريده و بابا هم غرق توي بازي و اصلا يادش رفته اينجا بيمارستانه.
صب ساعت 7 کلاس داشتم. ساعت 6 بيدار شدم و شيش و نيم از بيمارستان زدم بيرون. حدود ساعت 1 ظهر بود که دوباره برگشتم بيمارستان پيش بابا. ديدم که بيمارستان رو گذاشته رو سرش که الّا بلّا ميخوام برم خونه. همه پرستارها جمع شده بودن دورش و هيچ کس نمي تونست راضيش کنه که حد اقل تا 48 ساعت بعد عمل بمونه که تزريق وريدي آنتي بيوتيکش انجام بشه، حالا سرم و اينا رو راضي شده بودن، ولي اين يکي رو نمي شد بي خيال بشن. هي از بابا اصرار و از پرستارها انکار، تا اينکه بابا گفت من به خاطر اين تزريقهايي که دارم تا فردا ظهر صبر مي کنم، ولي بعدش امکان نداره يه لحظه هم اينجا بمونم... و پرستارها هم که ديدن بابا به هيچ صراطي مستقيم نيست و هيچ جوره نميشه حريفش شد تسلیم شدن که بجاي شنبه، فردا ظهر مرخصش کنن. بعد که همه رفتن و بابا شروع کرد به تماشاي بازي استقلال - سايپا، ديدم روي يکي از روزنامه هاي کنار تختش نوشته:
"علي کريمي در تيم منتخب جهان. علي کريمي در ديداري که به مناسبت خداحافظي کاپيتان سابق تيم ملي امارات بين تيمهاي منتخب جهان و يوونتوس برگزار مي شود به ميدان خواهد رفت. اين بازي روز جمعه برگزار خواهد شد و طي آن..."
تازه دليل اصرار سرسختانه بابا رو فهميدم. بيمارستان کانال دوبي اسپورت نداشت!

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱

می دونین؟ الان دو سه روزه که دارم فکر می کنم. راستش شک دارم که اون ماشینه Ferrari بود یا Alpha Romeo .

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱

آقا اين پيرهني که الان تنمه يه روز و نيم تو ماشين لباسشويي مونده و الان بعد از خشک شدنش هم بوی خيلي گندی مي ده. حوصله هم ندارم عوضش کنم. ديدم تنها کاری که مي تونم بکنم اينه که بيام اينجا بنويسم!

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱


دیدین چی شد؟ یه کاری خیلی وقت پیش باید برای یکی از استادها انجام می دادم... فکر می کردم یادش نباشه ولی یه میل زده و سراغش رو گرفته. موندم چه جوری جمع و جورش کنم. بدیش اینه که در ازاش قرار بود اونم تو یکی از پروژه هام کمکم کنه و تو میلش گفته که کارای اون طرف آماده است...
Longston Hughes رو تو ایران اغلب با ترجمه هایی که آقای شاملو تحت مجموعه "سیاه همچون اعماق افریقای خودم" از اشعارش داشته می شناسن. مضمون اغلب اشعارهیوز- شاعر فقید سیاه پوست - اختلافات نژادی در امریکای اوائل قرن بیستمه، آمریکایی که قوانین برده داری رو ملغی اعلام کرده ولی هنوز به اشکال مختلف روابط احتماعی عصر برده داری سر جاشه. احتمالا همه تون مجموعه "سیاه همچون اعماق افریقای خودم" رو دیدین یا کاستش رو شنیدین. شعر زیر یکی از اشعار هیوزه که ترجمه نشده. و من توی این آدرس پیداش کردم:



Freedom Train

by: Longston Hughes


I read the papers about the Freedom Train
I heard on the radio about the Freedom Train
I seen folks tlaking about the Freedom Train
Lord, I've been a-waitin for the Freedom Train!
Washington, Richmond, Durham, Chatanooga, Atlanta
Way crss Georgia.
Lord, Lord, Lord
way down in Dixie the only trains I see's
Got a Jim-Crow coaches set aside for me.
I hope their ain't no Jim Crow on the Freedom Train,
No back door enterance to the Freedom Train,
No sign FOR COLORED on the Freedom Train,
No WHITE FOLKS ONLY on the Freedom Train.
I'm gonna check up.
I'm gonna to check up on this
Freedom Train.

Who is the engineer on the Freedom Train?
Can a coal-black man drive the Freedom Train?
Or am I still a porter on the Freedom Trian?
Is there ballot boxes on the Freedom Train?
Do coloured folks vote on the Freedom Train?
When it stops in Mississippi, will it be made plain
Everybody's got a right to board the Freedom Train?
I'm gonna check up.
I'm gonna to check up on this
Freedom Train.
The Birmingham station's marked COLORED and WHITE.
The white folks go left
The coloured go right.
They even got a segregated lane.
Is this the way to get aboard the Freedom Train?
I'm gonna check up.
I'm gonna check up on this
Freedom Train.

If my children ask me, Daddy, please explain
Why a Jim Crow stations for the Freedom Train?
What shall I tell my children?
You tell me, cause freedom ain't freedom when a man ain't free.
My brother named Jimmy died at Anzio
He died for real, and it wasn't no show.
Is this here freedom on the Freedom Train really freedom or show again?

Now let the Freedom Train come zooming down the track
Gleaming in the sunlight for white and black
Not stoppin' at no stations marked COLORED nor WHITE,
Just stoppin' in the fields in the braid daylight,
Stoppin' in the country in the wide open air
Where there never was a Jim Crow sign nowhere,
And no Lilly-White Committees, politicians of note,
Nor poll tax layer through which colored can't vote
And there won't be no kinda color lines
The Freedom Train will be yours
And mine.
Then maybe from their graves in Anzio
Black men and white will say, We want it so!
Black men and white will say, Ain't it fine?
At home they got a Freedom Train,
A Freedom Train,
That's yours and mine!

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱




...بارون، کنار کوره راها
آبگيراي راکد درس مي کنه
تو نودونا
آبگيراي روون را ميندازه
شب که ميشه، رو پشت بونامون
لالايي های بريده بريده ميگه....






Langston Hughes
ترجمه احمد شاملو

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۱

صب کلّه سحر از خونه زدم بيرون. ناهار نخوردم. برنامه کوه شب رو کنسل کردم که به کارهام برسم و تا همين الان که از ده شب هم گذشته بيرون بودم. خونه که رسيدم يادم اومده که امروز آخرين مهلت حذف W بوده و بايد پردازش تصوير رو - که محض رضاي خدا يه جلسه هم سر کلاسش نبودم - حذف مي کردم. علاوه بر اون دو جاي ديگه هم بايد مي رفتم که نرسيدم.
از همه بدتر... حالا که رسيدم خونه مي بينم شام تموم شده و تو يخچال هم هيچي پيدا نکردم که بلد باشم بخورم. تلفن هم اشغاله. اتاقم درهم برهمه. کتابهام رو تو ماشين - که الان تو حياطه - جا گذاشتم. همه خوابيدن. من مي خوام برم خودم رو بکشم.

خداحافظ دنياي بي رحم
خداحافظ همه شما مردمان
من امروز شما را ترک خواهم کرد
چيزي وجود ندارد که بتوانيد بگوييد
که مرا منصرف کنيد
خداحافظ.
(راستي، آيا يک کنسرو ماهي تن داريد؟
به خوراک لوبيا هم قانع هستم
ممکن است پردازش تصوير را جاي من امتحان دهيد؟
کتابهايم... کتابهايم در ماشين جا مانده اند و هوا سرد است.
ممکن است لطف کنيد و برايم بياوريد؟
آن وقت درباره خداحافظي فکر خواهم کرد.
قول مي دهم. به خدا.)

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

خيلي سال پيش، وقتي تقريبا سه چهار ساله بودم يه ماشين اسباب بازي کوچولوي بنفش داشتم. قشنگ يادمه. از اين ماشين هاي فلزي کوچيک که نه درشون باز مي شه، نه عقب بکشيشون راه ميرن، نه بوق مي زنن، نه هيچي. ولي ماشين خوشگلي بود. الان فکر مي کنم آلفا رومئو يا يه چيزي تو اين مايه ها بود. مثل بقيه اسباب بازيهام جاي معيني نداشت. هيچوقت هم به عمد نمي رفتم سراغش که باهاش بازي کنم. بعضي روزها يهو يه جاي خونه پيداش مي کردم و مدتي سرگرم مي شدم و همونجا ولش مي کردم و حواسم به يه چيز ديگه جلب مي شد، تا دفعه بعد که تصادفا يه جاي ديگه خونه پيداش کنم. يادمه يه دفعه که پشت پرده اتاق پذيرايي بودم و حواسم به مگس هاي مرده پشت شيشه بود و همينجوري واسه خودم الکي خوش بودم اون رو اونجا ديدم. تو اون لحظه زياد اهميتي برام نداشت و حتي بهش دست نزدم و همچنان واسه خودم با چيزاي ديگه سرگرم بودم. يکي دو روز بعدش يهو يه جاي ديگه خونه ديدمش. اون تصوير ماشين کوچولوي بنفش پشت پرده اتاق پذيرايي تو يادم مونده بود. همينجوري که گرفته بودمش دستم دوباره رفتم همونجا و ديدم دهه! يکي ديگه هم اونجاست! برام خيلي جالب بود. راستش اصلا تعجب نکردم، فقط خوشحال بودم که دو تا ماشين کوچولوي بنفش دارم. عصر که مامان از اداره برگشت نشونش دادم و گفتم "ببين چي پيدا کردم! يکي ديگه هم اونجا پشت پرده ها بود"!
مامان انگار که بعد از مدتها چيز آشنايي ديده باشه گفت: "اه! اينا! يادشون بخير... دوازده تا ازشون داشتي... دو سال پيش خاله فلاني برات آورده بود.... ده تا ديگه شون رو گم کردي"!
و من احمق هميشه فکر کرده بودم همه شون فقط يکي هستن که از جاهاي مختلف سر در مياره!

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

در باره IQ بالا و ذهن مشعشع تابان جناب آقای پرزیدنت بوش حتما شنیدین. متن زیر هم در همین باره است. ممنون از المیرا برای forward نامه.


Hu Jintao was named chief of the Communist Party in China.
HU'S ON FIRST


By James Sherman




(We take you now to the Oval Office, with George W. Bush and Condolesa Rice.)



George: Condi! Nice to see you. What's happening?
Condi: Sir, I have the report here about the new leader of China.
George: Great. Lay it on me.
Condi: Hu is the new leader of China.
George: That's what I want to know.
Condi: That's what I'm telling you.
George: That's what I'm asking you. Who is the new leader of China?
Condi: Yes.
George: I mean the fellow's name.
Condi: Hu.
George: The guy in China.
Condi: Hu.
George: The new leader of China.
Condi: Hu.
George: The Chinaman!
Condi: Hu is leading China.
George: Now whaddya' asking me for?
Condi: I'm telling you Hu is leading China.
George: Well, I'm asking you. Who is leading China?
Condi: That's the man's name.
George: That's who's name?
Condi: Yes.
George: Will you or will you not tell me the name of the new leader of China?
Condi: Yes, sir.
George: Yassir? Yassir Arafat is in China? I thought he was in the Middle East.
Condi: That's correct.
George: Then who is in China?
Condi: Yes, sir.
George: Yassir is in China?
Condi: No, sir.
George: Then who is?
Condi: Yes, sir.
George: Yassir?
Condi: No, sir.
George: Look, Condi. I need to know the name of the new leader of China. Get me the Secretary General of the U.N. on the phone.
Condi: Kofi?
George: No, thanks.
Condi: You want Kofi?
George: No.
Condi: You don't want Kofi.
George: No. But now that you mention it, I could use a glass of milk. And then get me the U.N.
Condi: Yes, sir.
George: Not Yassir! The guy at the U.N.
Condi: Kofi?
George: Milk! Will you please make the call?
Condi: And call who?
George: Who is the guy at the U.N?
Condi: Hu is the guy in China.
George: Will you stay out of China?!
Condi: Yes, sir.
George: And stay out of the Middle East! Just get me the guy at the U.N.
Condi: Kofi.
George: All right! With cream and two sugars. Now get on the phone.
(Condi picks up the phone.)
Condi: Rice, here.
George: Rice? Good idea. And a couple of egg rolls, too. Maybe we should send some to the guy in China. And the Middle East. Can you get Chinese food in the Middle East?

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۱

اینا اولین عکسایی هستن که با دوربینم می گیرم. با کلیک کردن روی هرکدوم می تونین عکس با ابعاد واقعی رو ببینین:


گنجشکها روی درخت خرمالوی حیاط


برگهای درخت شاه توت - فوکوس روی سوژه جلوی تصویر


برگهای پاپیتال - فوکوس روی سوژه پشت تصویر


درخت کاج همسایه - پس زمینه روشن سوژه

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

این بخاری هیزمی رو غول تبّتی آورده. از دم غروب صندلیش رو گذاشته کنار آتیش، از پنجره زل زده بیرون و با اون صدای کلفت و نخراشیده اش آوازای سنگی می خونه:

-های هالالای لالالای
های هالاهای هالا های های های...
...
...
...





... کسی می دونه چی میگه؟

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۱

تازه یه چیزی رو یادم رفت بگم... خواهرم چند روز قبلش سرما خورده بود و به همین بهانه دست به سیاه و سفید نمی زد که حالم بده. به محض اینکه درب و داغون رسیدم خونه کیسه داروها رو پخش کردم رو کابینت. خواهرم بلافاصله مشغول وارسی داروها شد که مطمئن بشه یه وقت حال من از حال اون بدتر نباشه و خدای ناکرده بیشتر از اون جلب توجه نکنم. همینجوری که وارسی می کرد می گفت: به تو 5 تا آمپول داده. به منم 5 تا ولی مال من قوی تر بود. چقدر کم بهت قرص داده! سنگین تری اصلا نخوری. تو که چیزیت نیست. این چیه؟ (دکتر به من یه شربت سینه هم داده بود که ظاهرا تو دواهای خواهرم از قلم افتاده بود). منتظر واکنش عصبیش بودم که دیدم داره با دقت نوشته های روی برچسب رو می خونه: "دکسترو متورفان - پی. / ضد سرفه - ضد احتقان"
همینجور که داشت می خوند با تعجب گفت:
- ضد احتقان؟ احتقان دیگه چیه؟ همون خفقان؟
و قبل از اینکه بتونم جوابی بدم، مث اینکه از آهنگ کلمه خوشش اومده باشه شروع کرد بالا پایین پریدن که:
هی بچه ها! محمد خفقان گرفته! محمد خفقان گرفته!
بالاخره آب ريزش بيني من با 5 تا پني سیلين و قرصهای جورواجور حل شد. ببينم شما هم وقتي قراره آمپول بزنين مث من مي شين؟ من وقتي پرستار رو مي بينم که آمپول به دست طرفم مياد خنده ام شروع مي شه، و وقي تزريق شروع مي شه تقريبا خودم رو نيشگون مي گيرم که قهقهه ام نريزه بيرون. از زور خنده پيچ و تاب مي خورم و همينجوري که اشک از چشام سرازيره فقط سعي مي کنم صداي خنده ام در نياد. روم رو مي کنم اون طرف و حالا نخند کي بخند. بدبختي اينجاست که وقتي مي خندم عضلاتم سفت مي شه، اونوقت هي خانم پرستار مي گه "آقا لطفا شل کنين"، و دیگه از زور خنده شکلک در میارم. نمي دونم بخاطر همين بود يا ناشي بودن خانم پرستار که اولين آمپول وسطش گير کرد و يواش يواش خنده من از زور درد محو شد. خانم پرستار دو دستي ته سرنگ رو فشار مي داد ولي ظاهرا توي سوزن يه چيزي - يه ذره گرد حل نشده پني سيلين - گير کرده بود. فشار دادن ته سرنگ با دودست از طرف خانم پرستار همانا و خالي شدن يکباره اون همه پني سيلين همان. چشمتون روز بد نبينه. همه راه با شيش کيلو پرتقال و ليمو شيرين لنگ لنگون برگشتم خونه. هنوز هم مجبورم يک وري رو صندلي بشينم. اينا مهم نيست، از الان عزاي فردا رو گرفتم که دوباره همون آشه و همون کاسه...

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱

چند وقت پیش که پیش دندونپزشک رفته بودم، یه دستگاهی داشت که سرش با یه شیلنگ منعطف به یه لوله صلب وصل شده بود. می ذاشتش تو دهن آدم که وقتی آدم دهنش رو دو ساعت باز نگه می داره تفش سرازیر نشه بیرون. اگه بخوام مودبانه تر بگم، بزاق دهن رو تخلیه می کرد. کسی خبر داره یه همچین چیزی برای دماغ آدم ساخته شده یا نه؟ با این سرما خوردگی واقعا لازم دارم.

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۱

بالاخره دوربين دار شدم. يه ديجيتال هندي کم miniDV سوني که به پورت USB وصل مي شه و کار وب کم رو هم انجام مي ده. مي خواستم امشب راهش بندازم و مث بچه مايه دارها تو مسنجر جلوي آيديم بنويسه "View my webcam" . قبل از اينکه وصلش کنم به کامپيوتر، الميرا برام يه لينک طالع بيني فرستاد. همون اول قسمت مربوط به من نوشته بود:

"او پوستي به رنگ سبزه تيره ، مويي مشكي و چشماني سياه دارد..."

دوربينم رو جمع کردم و گذاشتم تو جعبه اش. لازم نکرده وب کم داشته باشم. اين پدر سوخته ها بدون وب کم هم تا فيها خالدون آدم رو خبر دارن!
اینکه آدم تو یه خونواده پرجمعیت زندگی کنه خوبی های خودش رو داره. یکیش اینکه وقتی آدم به بالماسکه دعوت می شه، می تونه با خواهر و برادراش چهار تا دالتون های لوک خوش شانس بشن و با اون لباسهای زندانیا، وزنه های به پا بسته شده، ریشهای دون دون، پتک و کلنگ، و کلاه رنگ و رو رفته زندانیای غرب وحشی کلی خودنمایی کنن.
اینکه آدم بچه بزرگتر یه خونواده پرجمعیت باشه، بدی های خودش رو داره. یکیش اینکه وقتی آدم خودشو به عنوان یکی از دالتون ها جا زده، مجبوره احمقترینشون - Averell Dalton - بشه و برای اینکه طبیعی به نظر برسه خودشو بکوبه به در و دیوار، یا اینکه پشت و رو سوار اسب بشه.

... گمونم یه خورده برای این کارا سن و سالم رفته بالا. کمرم از صب بد جوری درد میکنه. باید بیشتر مراعات کنم.

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱

نمی دونین چقدر ذوق دارم که! یه اکانت اینترنت گرفتم، با یه مودم اکسترنال مشتی به علاوه عضویت سینمای حوزه هنری، همه اش 25 هزار تومن! همش هم از یه آی-اس-پی، در هم!