این بخاری هیزمی رو غول تبّتی آورده. از دم غروب صندلیش رو گذاشته کنار آتیش، از پنجره زل زده بیرون و با اون صدای کلفت و نخراشیده اش آوازای سنگی می خونه:
-های هالالای لالالای
های هالاهای هالا های های های...
...
...
...
... کسی می دونه چی میگه؟