شنبه، بهمن ۰۲، ۱۴۰۰

پیراهنی معصوم و زیبا به تن داری
سبک، مثل ابر
پیراهنت را از شانه پاره کرده‌ام
شانه‌های زیبایت برهنه و بی پوشش مانده‌اند
بسان بوته گل سرخی که از خاک روییده و اینک
بدون پوشش خاک
جریان سیال هوا را برای اولین بار می‌شناسد
پستان‌های زیبایت
از شرمی افروخته
در التهاب به معرض نهاده شدن
نفس را در سینه ات حبس کرده
و دستانت
که طنابی سترگ و سخت به هم پیوندشان داده
هر تلاشی را برای پنهان کردن تن عریانت بی نتیجه می دانند

دستان گره خورده‌ات را از پشت سر گرفته‌ام
در میان ساعد و بازوانم که از تنومندی تنها حس رام کننده‌ی به پیش فرستنده‌شان را حس می‌کنی
بر کمر ظریف خوش تراشت.
در میان راهی که در هر دو سو
مردانی چنان به تو خیره شده اند
که گویی جادوی تن عریانت آنها را به هیولایی در پس دوران باز گردانده
هیولاوشانی که جز غریزه تصاحبت
و پاره پاره کردن تن لطیفت
وجودشان را برای خویشتن هم لزومی نیست

در میان چنین راهی اما
با پستان های عریانت به پیش چشم هیولایان
و شانه های عریانت در معرض نسیم، رها
دلت گرم به فشار دستانم به قوس کمرت است و برآمدگی باسنت
می دانی که در نهایتی که تنها چند قدم به آن مانده
در نهایتی که وجود هیولایان را دیگر برای تو نه لزومی است و نه نشانی از اهمیتی
تو می مانی و من.
تن ظریف تو می ماند و اهریمنی که غریزه اش
همه آنچه را بر آن گذشتی
از نیستی به هستی ارمغان آورده.

تن تو می ماند
و اهریمنی که چنان آتش فشانی بر جان دارد
که بر آن تو ابزاری بیش نیستی، مر فوران آتش را
که در دستانش جز کاسه ای برای آتش نیستی
همان دستان که دستانت را به گره نهادند و گره از سینه ات برداشتند
همان دستان که صدایشان کردی در تمامی این سالها
که مگر سینه‌ات را بشکافند
تا مگرآنچه را از شرم و درد و لذت در آن نهان است رها سازند
تا چیزی از آن هجوم محبوس در سینه ات باز نماند
تا مگر آنچه تو نیستی بر باد رود
تا مگر خود باد شوی
رها
و در راهت
که هر لحظه شکل می گیرد
آن شوی
که همواره ات بودی