چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۸

مهدور: مهدورالدم؛ که خونش حلال است. که خونش مباح است. که کشتن او موجب قصاص یا فدیه نشود. مرگ ارزان.
(لغتنامه دهخدا)


عجیب این که وقتی حاکم شرع خون بدبختی رو "مباح" اعلام می کنه، و نه "واجب"، خود مردم سپیده نزده دارن گور طرف رو پر می کنن. شاید که واقعا قصاص و فدیه است که جامعه رو سر پا نگه داشته. شاید که محدود به جایی هم نیست. یه پسره بلوند همکلاسیم بود که به جد عقیده داشت که اگه یه روز اعلام بشه که هیچ مجازاتی تو کار نیست، هر کسی حد اقل یه نفر رو سراغ داره که بخواد یه گلوله حرومش کنه.
به نظرم آدمی بیشتر از اینکه خلقت ترحم آمیزی باشه، مفتون کننده است.

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

فکرشو بکنین یه دختره زنگ زده بهم، اینجا تو دیار غربت، از شماره ای که نمیشناسم. همین الان قطع کردم، سعی می کنم تا جایی که یادم مونده عین گفتگو رو بیارم


Me: Hello?
Her: Hello.
- Yes?
- Sorry do you speak Persian?
- A little bit, not perfect. Why?
- Nevermind... I want to know how much it costs to cut my hair.
- Well it depends. Is your hair short or long?
- Sorry?
- Are you having long or short hair?
- Oh my hair is short.
- Well it might be between 20 to 30 dollars, depending on which shop you go.
- Depending on what?
- Depending on the shop... some are more expensive.
- You do not cut hair?
- Well I can, but I never tried before.
- [confused] Sorry I think I had a wrong number. You are not.....
- A hairdresser? Of course not.
- [totally confused] Why didn't you tell me first?
- You didn't ask!
- OK. I guess I dialed the wrong number.
- No problem. Bye.
- Bye.

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

- یه مقاله باید برای فردا خلاصه کنم. میتونی برام بنویسیش؟ برای تو زیاد طول نمی کشه.
- نه. کار دارم.
- چه کار داری؟
- باید زباله ها رو بیرون بریزم.

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

خیر و شر همیشه دغدغه آدمای کوتاه بوده. کسی که بلند می‌پره نه مدح خیر می‌گه و نه لعن شر. نه هراس این داره و نه سودای اون.

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

هیچ چیز جلودارت نبود؛
نه لحظه های خوش،نه آرامش،نه دریای مواج،
تو مشغول مردنت بودی.
نه درختانی که به زیرشان قدم می زدی،
نه درختانی که سایه سارت بودند،
نه پزشکی که بیمت میداد، نه پزشک جوان سپید مویی که یک بار جانت را نجات داد.
تو مشغول مردنت بودی.
هیچ چیز جلودارت نبود،نه پسرت،نه دخترت
که غذایت می داد و از تو باز،بچه ای ساخته بود.
نه پسرت که خیال می کرد تا ابد زنده خواهی ماند.
نه بادی که گریبانت را می جنباند.
نه سکونی که زمین گیرت کرده بود.
نه کفشهایت که سنگین تر می شدند.
نه چشم هایت که به جلو نگاه نمی کردند.
هیچ چیز جلودارت نبود.
در اتاقت می نشستی و به شهر خیره می شدی و
مشغول مردنت بودی.
می رفتی سر کار و می گذاشتی سرما بخزد لای لباس هایت.
می گذاشتی خون بتراود لای جوراب هایت.
رنگ صورتت پرید.
صدایت دو رگ شد.
بر عصایت یله می دادی،
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه دوستانت که نصیحتت می کردند.
نه پسرت،نه دخترت که می دید نحیف و نحیف تر می شوی.
نه آه های خسته ات،
نه شش هایت که آب انداخته بود.
نه آستین هایت که حامل درد دست هایت بود.
هیچ چیز جلودارت نبود.تو مشغول مردنت بودی.
وقتی که با بچه ها بازی می کردی مشغول مردنت بودی.
وقتی می نشستی غذا بخوری،
وقتی که شب،خیس اشک از خواب پا می شدی و زار می زدی،
مشغول مردنت بودی و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه گذشته،
نه آینده با هوای خوش اش، نه منظره اتاقت،نه منظره حیات گورستان،
نه شهر،نه این شهر زشت با امارت های چوبی اش،
نه شکست،نه توفیق،
هیچ کاری نمی کردی فقط مشغول مردنت بودی.
ساعت را به گوشت می چسباندی.حس میکردی داری میفتی.
بر تخت دراز می کشیدی.
دست به سینه میشدی و خواب دنیای بی تو را می دیدی.
خواب فضای زیر درختان،خواب فضای توی اتاق،
خواب فضایی که حالا از تو خالیست.
و مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه نفس کشیدنت،نه زندگی ات.
نه زندگی ای که می خواستی،نه زندگی ای که داشتی.
هیچ چیز جلودارت نبود.


مارک استرند - ترجمه محمدرضا فرزاد