شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

طهارت روح از جنس موهبت الهی نیست که از پی اثبات وجود یا فقدانش چراغ روشن کنیم. برای اثباتش نیاز به وهم صحرای سینا و غار حرا هم نیست.
طهارت روح در ادامه وجود است: سازگاری با آن کل که جزئش هستیم. لاهوت و ناسوت نمی بافم. کل، جهان ماده است و جزء، منِ محدود به مرزهای یاخته ای من. باور هیچ کدام توانی ورای توان پنج حس مالوف طلب نمی کند.
حیات شکوهمند است، نه برای آن که در آن شکوه است، که برای آن که ادراک ما که قاضی معنای شکوه است محصول همان حیات است. نمی توان در حیات شکوه نیافت، که اگر نمی یافتیم دست تکامل دیر زمانی بود که ما را از چرخه اش بیرون انداخته بود. اگر که میل به بقا شرط اصلی تکامل است، ستایش حیات بخش جدا نشدنی میل به بقاست.
و طهارت روح، از جنس همسو بودن با چنین شکوهی ست. طهارت روح، سروری است که از ذات وجود سرچشمه می گیرد. این است که رد و اثبات نمی طلبد. طهارت روح، تفاوت میان زندگی ست با مرگ. فاصل وجود است با عدم. افزون بودن سروری است که محصول حیات است و خاص هستان. و برای فزونی این سرور، البته که همسویی لازم است با آن کل که ما جزئش هستیم. چنین سروری فاصله ما به عنوان زندگان را با عدم نگاه می دارد، تا آن زمان که هستیم. پاسخ نمی دهد، که چنان سلامت ذهن به ارمغان می آورد که طرح سوالهای لنگ، بی معنی باشد.

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷



اي بــرادر! خداوند بي‌نهايت است و لامکان و بي زمان؛ اما به قدر فهم تو
کوچک مي‌شود و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده
مي‌شود، و به قدر ايمان تو کارگشا مي‌شود، و به قدر نخ پير زنان دوزنده
باريک مي‌شود، و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود...

پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر. برادر مي‌شود محتاجان برادري را. همسر
مي‌شود بي همسر ماندگان را. طفل مي‌شود عقيمان را. اميد مي‌شود
نااميدان را. راه مي‌شود گم‌گشتگان را. نور مي‌شود در تاريکي ماندگان را.
شمشير مي‌شود رزمندگان را. عصا مي‌شود پيران را.

عشق مي‌شود محتاجانِ به عشق را...

خداوند همه چيز مي‌شود همه کس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکي دل؛
به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهيز از معامله با ابليس.
بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف
و زبان‌هايتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار...
و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها!

چنين کنيد تا ببينيد که خداوند، چگونه بر سفره‌ي شما، با کاسه‌يي خوراک
و تکه‌اي نان مي‌نشيند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب مي‌خورد، و در دکان
شما کفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌کند و در کوچه‌هاي خلوت شب با شما
آواز مي‌خواند...




مردی در تبعید ابدی - نادر ابراهیمی

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

همه می دونن که "نوک مگسک زیر خال سیاه".
اما وقتی که فقط به اندازه چکوندن ماشه برات رمق مونده، تکرار این جمله دلگرمی همه آتیشی رو بهت میده که می بایست پشت سرت می داشتی.

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷

طهارت روح بازگشت پذیر است. بازگرداندنش بازوی پولادین نمی خواهد. سرپنجه ایمان اما چرا.
برای بازگرداندن طهارت روح مگر چه چیزی لازم است بیش از خواندن غزل حافظ، شنیدن صدای شجریان، زود بیدار شدن از خواب، ورزش، و کار - کار صادقانه و نه ادای کار درآوردن - و کتاب خوب خواندن و دوست خوب داشتن و مهم تر از هر چیز، ایمان داشتن به انسانیت انسان، و رسالتش، و پاکی فطرتش، و پاکیزه نگاه داشتنش از آلودگی؟ چه چیز لازم است جز پرهیز از بطالت و لذت های کرم زده و وقت گذرانی با روشن فکرانی که هر چه نجاست است به نظرشان خرق عادت می آید؟

گمراهی بهانه است. مقصد اگر باشد، راه به وجود می آید.

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

در میان شما پهلوانان کسی هست که نه اگر تمام، خرده ای از طهارت روحم را از قلعه زروان باز پس ستاند؟
به آفتابی که بر سرزمینم می تابد سوگند که دخترم را - که در زیبایی مانندش نیست - به همسریش خواهم در آورد و پادشاهی تمامی سرزمینم را به وی خواهم بخشید.

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷

"بالای تختش یک چارپایه‌ی کوچک بود با یک لیوان گلی و یک بشقاب کوچک که در آن چند شلیل دُرُسته بود و یک شلیل نیم خودره‌ی کرمو. به شلیل نیم‌خورده نگاه کردم و به هسته‌ی شلیل. این، به راستی وحشتناک بود. هسته‌ی شلیل،‌از پهلو باز شده بود و مقدار زیادی تخم سفید کرم از آن شکاف، بیرون ریخته بود، و چند کرم کوچک سفید نیز در آن می‌لولیدند ...

مغزم تیر کشید و درد به چشم‌هایم ریخت؛ و تنها در این لحظه بود بود که بُغضم شکست و اشکم بیرون ریخت. در این لحظه بود که دانستم او برای یافتن هسته‌ی سالم، ناامیدانه تلاش کرده بود."


نادر ابراهیمی - کرم شلیل

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

باب، فکرشو نکن پسر. به نظر من فقط متفاوت بود. دفعه بعد هم دوباره میتونی همونی باشی که همیشه بودی.

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷

" با جادویی یا چیزی - زیرا نمی‌توانم هیچ دلیل و علت منطقی پیدا کنم - از شاهراه زندگی جدا شده‌ام و بازگشت را ناشدنی می‌یابم... از جامعه بریده‌ام و با این حال ابدا قصد آن را نداشته‌ام و حتی در خواب هم ندیده‌ام که چگونه زندگیی را می‌خواهم در پیش گیرم. خود را به بند کشیده‌ام و در سیاهچال افکنده‌ام و اکنون کلید را نمی‌یابم تا خود را برهانم... هیچ سرنوشتی در این جهان بدتر از سهم نداشتن از غمها و شادیهای آن نیست. ده سال است که زندگی نکرده‌ام، تنها خواب زندگی را دیده‌ام."

از نامه سال 1837 ناتانیل هاثورن به لانگ فلو

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۷

شب تولدم باب دیلان توی بل سنتر کنسرت داره.
آرزو داشتم که می‌تونستم توی کنسرتش ساز دهنی بزنم. رو یه صندلی کنار کی‌برد می نشستم و اونجا که می‌گه the answer is blowing in the wind منم با سازدهنی جوابش رو می‌دادم که دارا دا دا دارا دا.
بعد کنسرت هم که داشتن وسایل رو جمع می‌کردن می‌زدم رو شونه‌اش و بهش می‌گفتم باب! کارت فوق‌العاده بود پسر.

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷

یک شـب آتـش در نـیـستانی فتـــــاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شـعله تـا مشـغول کـار خـویـش شـد
هـر نـی‌ای شـمع مـزار خـویـش شـد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مـر تـورا زیـن سوختن مطلوب چیست
گـفـت آتـش بـی سـبب نـفـروخـــتم
دعـوی بـی مـعـنـیـت را ســـــوخـتم
زان کـه مـی گفتی نـی‌ام با صد نمود
هـمـچـنــان در بند خود بــودی که بود
بـا چـنـیـن دعــوی چـرا ای کـم عـیار
بـرگ خــود مـی سـاختی هر نو بهـار
مــرد را دردی اگـر باشد خوش است
درد بــی دردی عـلاجـش آتـش است

دوستان مسبوقند که داستان از اونجا شروع می‌شه که یک شب آتش در نیستانی فتاد. تا اینجا همه نقل قول ها یکیه. از اونجا به بعد دوستان اهل قلم - که مرقومات خامه جناب مجذوب تبریزی رو خونده‌ان - با اهل دل - که آواز جناب شوالیه نیوشیده‌اند - اختلاف نظر پیدا می کنن و چه برسه به الباقی که این حقیر جزوش باشه. داستانی که من از مادربزرگ مرحومم شنیده‌ام و اون خودش می‌گفت که تو بچگی از عمه‌اش که سوار اسب از اون ور نهر میومده و دامن‌های چین و واچین می‌پوشیده شنیده اینه که یه شب نی از خواب پا می‌شه و می‌بینه ای دل غافل! چه نشسته ای که آتیش زده به همه جونت. نی که اهل ادب و گفتمان بوده از فطری ترین خصلتش که همانا دمیدن باشه استفاده نمی‌کنه و می‌گه اون وقت من چه فرقی با این غول وحشی دارم که غریزه افسارش رو به چنگ گرفته و هر جا بخواد می‌کشدش. بجای اینکه بدمه و هوف بکنه و پوف بکنه و آتیشو خاموش بکنه سلامی می‌کنه و تعارفی، و میخواد بگه که بفرمایین دم در بده که می‌بینه همین الانش طرف تا توی اتاق خواب اومده. می‌گه به به آقای آتیش! پارسال دوست امسال آشنا! ممکنه بفرمایین این آشوب چیست؟ که در جواب آتیش میگه دعوی بی معنیت را سوختم، زان که می‌گفتی نی‌ام با صد نمود! نی در جوب می‌گه پس انتظار داشتین بگم جلبک هستم؟ خوب نی هستم دیگه! مگه دروغ می‌گفتم؟ اگه هم می‌خواستم با صد نمود بگم که می‌گفتم بامبو، نمی‌گفتم نی! حالا اصلا گیرم که با صد نمود گفته باشم. جای کسی رو تنگ کرده ام یا آسیبی به کسی رسونده ام که شما در نقش مدعی العموم ظاهر شدین؟ آتیش هم که کلا اهل منطق نبوده می‌گه که خلاصه من نمی‌دونم، به خاطر خودته که دارم می‌سوزونمت. نی تو دلش میگه آره ارواح عمه‌ات خیال هم نمی‌کنم که شب هم آتیش زدی که رنگ و نورت پر جلا تر به نظر برسه تو چش مردم، وگرنه چرا که تو روز پیدات نشد بدبخت عقده‌ای؟ بجای گفتن این با لبخند می‌پرسه عجب! برای خودم؟ چطور؟ آتیش هم جواب می‌ده که درد بی دردی علاجش آتش است. مادربزرگم می‌گفت که عمه‌اش تعریف می‌کرده که نی یه جوابی داده ولی صدای جلز و ولزش نذاشته خوب بفهمن چی می‌گه، ولی یه چیزی بوده تو مایه‌های اینکه تف تو صورت هر چی سوپر ایگوی سادیستیکه. خلاصه‌اش این که نی جزغاله شد و کسی نفهمید که درسش رو گرفت یا نه. قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید.

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۷

While setting intermediate milestones might help you achieving your final goal, they might be distracting at the same time: reaching the cute ass of the girl running on the front treadmill might encourage you to run faster as your gym warm up, but you might also find yourself exhausted running for 35 minutes at your maximum speed, too tired to lift one single weight.

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

"یه کار دیگه هم که خیلی دوست داشتم این بود که وقتایی که مهمون داشتم، برم اون ته تخت بشینم و لای پنجره رو یه کم که هوای خنک بیاد تو باز کنم و با صدا گریه کنم".

یک هفته با پاگنده، جلد آخر، صفحه یازده