اوزیماندیاس میگفت قبل از این که با من آشنا بشه تو یه خونهای زندگی میکرده که از پشتش یه نهری رد میشده.
گاهی که حرفاش رو زیادی تو دلش نگه میداشته، یا شبایی که مست میکرده، صب که پا میشده میدیده که بالشش خیس حرفای مچاله شدهایه که تو خواب از زخمهای نوک انگشتاش ریختن رو بالشش.
قبل از اینکه بتونه ببینه حرفا چی بودن، تو گرگ و میش دم صب همه رو جمع میکرده و میبرده تو نهر پشت خونه اش خالی میکرده. اونوقت انگار که نه انگار.
اینا رو که میگفت یاد اون نهری افتادم که مرغابیها توش شنا میکردن و هر وقت میرسیدم بهش هواش مث دم غروب بود. چقدر دور به نظر میرسه.
دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶
دیشب مهمون یه خونواده کانادایی بودم. قبل از شام رفتم دستام رو بشویم. در دستشویی رو که باز کردم و دسته در و کاشی های کف دستشویی رو دیدم یادم اومد که چقدر وقته تو یه خونه واقعی نبودم. چقدر فرق داره که دستگیره درهای خونه آدم یه دستگیره سنگین کروم باشه یا اینکه یه تیکه آهن زپرتی تق و لق. حالا بگذریم که خونه من کلا جز یه در دستشویی در دیگه ای نداره.
سهشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶
شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶
اشتراک در:
پستها (Atom)