سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

اوزیماندیاس می‌گفت قبل از این که با من آشنا بشه تو یه خونه‌ای زندگی می‌کرده که از پشتش یه نهری رد می‌شده.
گاهی که حرفاش رو زیادی تو دلش نگه می‌داشته، یا شبایی که مست می‌کرده، صب که پا می‌شده می‌دیده که بالشش خیس حرفای مچاله شده‌ایه که تو خواب از زخمهای نوک انگشتاش ریختن رو بالشش.
قبل از اینکه بتونه ببینه حرفا چی بودن، تو گرگ و میش دم صب همه رو جمع می‌کرده و می‌برده تو نهر پشت خونه اش خالی می‌کرده. اونوقت انگار که نه انگار.
اینا رو که می‌گفت یاد اون نهری افتادم که مرغابی‌ها توش شنا می‌کردن و هر وقت میرسیدم بهش هواش مث دم غروب بود. چقدر دور به نظر می‌رسه.
غمنـاک نباید بود از طعن حسـود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

حافظ

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

دیشب مهمون یه خونواده کانادایی بودم. قبل از شام رفتم دستام رو بشویم. در دستشویی رو که باز کردم و دسته در و کاشی های کف دستشویی رو دیدم یادم اومد که چقدر وقته تو یه خونه واقعی نبودم. چقدر فرق داره که دستگیره درهای خونه آدم یه دستگیره سنگین کروم باشه یا اینکه یه تیکه آهن زپرتی تق و لق. حالا بگذریم که خونه من کلا جز یه در دستشویی در دیگه ای نداره.
خواهرم رو روی خط دیدم که از سر کار آنلاین شده بود. روز دوم کارش بود. موقع خدافظی بهش گفتم که خیلی جدی نگیر. بعد یادم اومد که بابا معمولا این جور مواقع برعکسش رو می گه.

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

خدا جون
لطفا مراقب خرسهای قطبی باش که گرمایش زمین یخهاشونو آب نکنه، و پیرزنها رو هم شفا بده. ما خودمون از عهده کارای خودمون بر میایم.

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

کاش می شد واسه یه ربع هم که شده زمان می ایستاد یه نفسی تازه کنیم.

شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶

حاصل شبهای تنهاییم که همیشه فکر می کردم یه اثر جاویدان می شه، در حال حاضر محدود می شه به شبی دو تا ساندویچ کالباس و قدری کنیاک.

جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۶

تردید و عدم قطعیت همیشه هستند. اینکه اجازه بدیم جلوی حرکتمون رو بگیرن یا نه، بحث دیگه ایه.