با شازده همخونه نشستیم پای تلویزیون و داریم سر اینکه چرا شتاب خطی اتوموبیل نمیتونه بیشتر از g بیشتر باشه بحث می کنیم که صدای آژیر ساختمون به صدا در میاد. من که این صدا برام به معنی یه پیتزای سوخته دیگه توی فره یه فحشی زیر لب میدم و پا میشم که یه چیز پت و پهنی پیدا کنم که برم و سنسور دود رو باهاش باد بزنم که شازده میگه ولی ما که هنوز پیتزا رو تو فر نذاشتیم! در رو باز می کنم و میبینم صدا از همه جای راهرو داره میاد. به این فکر می کنم که چه احمقانه که پیتزای همه اهالی ساختمون با هم سوخته؛ که شازده بازم هینت میده: آتیش سوزی شده. اولین عکس العملم اینه که خوشحال بشم که لپ تاپم آی بی امه و تو آتیش سوزی چیزیش نمیشه. به شازده میگم اگه تو هم لپ تاپت آی بی ام بود الان غم نداشتی. صدای گوش سوراخ کن آژیر نمیذاره حرفای هم رو بشنویم. میگم من میرم پایین ببینم چه خبره. اگه جدی بود بهت زنگ میزنم. مثل همیشه لباسام گم شدن. بالاخره شلوارم رو تو کیف لپ تاپم پیدا می کنم و لباسم رو عوض می کنم و راه میفتم. در رو که باز می کنم آقای همسایه روبرویی که هیچوقت خونه نیست و همیشه روزنامه هاش رو زمین جمع میشه و من گاهی تیتراش رو میخونم در رو باز میکنه و با دو تا سگ دالمیشن غول آسای وحشی دم در ظاهر میشه. سگها دارن تلاش میکنن که زنجیر رو پاره کنن و به طرف من هجوم بیارن. میرم طرفشون و دستم رو تا فاصله امنی از پوزه شون دراز می کنم و بی اعتنا به بزاق دهنشون که از خشم داره به همه جا میپاشه به صاحابشون میگم نازی! چند سالشونه؟ صاحابشون با چشمایی که فقط یه خورده از سگاش کمتر عصبانیه نگاهم میکنه که برو اونور! نمی بینی دارن دیوونه میشن؟ میرم سوار آسانسور می شم و بدون اینکه منتظر خانواده عصبانی بمونم دگمه طبقه همکف رو میزنم. آسانسور طبقه سوم می ایسته و یه خانومی میاد تو و تا منو میبینه خوشحال میشه و میگه "چه خوب که شما اینجایین، تو مواقع اضطراری استفاده از آسانسور قدغنه... میترسیدم خودم تنها گناهکار باشم!"
طبقه همکف در آسانسور باز میشه و من شاهد یه صحنه شاهکار هنری هستم: اهالی مجتمع با هر لباسی که تنشون بوده یا نبوده اومدن پایین و رو کاناپه های لابی، رو میز، رو نرده ها و چارزانو رو زمین نشستن و عده زیادی هم اون وسط یا گوشه کنار ها ایستادن. نا خودآگاه به خانوم شریک جرمم میگم هی! این یه پیژامه پارتی واقعیه! نگهبان ساختمون میاد طرفمون و میگه تا حالا کجا بودین؟ از شما انتظار میره تا این صدا رو میشنوین آپارتمانتون رو تخلیه کنین! تو دلم میگم زکی! خبر نداری شازده هنوز اون بالا داره شتاب اتوموبیلش رو حساب میکنه.
جالب تر از همسایه های اغلب پیر و پاتال سگهاشونه. تو مجتمع ما اغلب آدمای بازنشسته زندگی می کنن و هر کدومشون به طور متوسط یکی و نصفی سگ دارن. هر گوشه ای دو تا سگ دارن زنجیرشون رو پاره میکنن و در حالیکه بر اثر نیروی زنجیرشون رو دوپای عقبشون بلند شدن دارن واسه همدیگه با صدایی به گوشخراشی صدای آژیر پارس می کنن. از همه احمق تر هم تریرهای خری هستن که دارن واسه سگای شیش برابر خودشون با همه وجود پارس می کنن. این وسط یه بولداگ تپل قهوه ای با یه روبان صورتی دور گردنش داره اینور و اونور میدوه و یه پیرزن هم با پیژامه صورتی با همه سرعتی که میتونه دنبالش. در راه پله باز میشه و خانواده عصبانی وارد میشن. یه گری هاند قهوه ای گنده به طرف دو تا دالمیشن ها هجوم میبره و جنگ تمام عیاری در میگیره. دم در ورودی هم دو تا آقای دیگه دارن سعی می کنن سگهاشون رو دور از هم نگه دارن. اون طرف یه سگ قهوه ای نمیدونم چی که از همه شون تنومند تره داره بیخیال با زبونش لب و لوچه اش رو میلیسه و با تمام دقت به حرفای صاحابش با یکی دیگه گوش میده. آقای عصبانی بالاخره زورش میرسه و دالمیشن هاش رو میکشونه یه کنار ولی کمکی به پارس سگاش نمیکنه. این وسط بولداگ تپل با روبان صورتی که مث اینکه از هیبت مردونه دالمیشن ها خوشش اومده میدوه طرفشون و میره بغل یکی و با خوشحالی به بالا نگاه میکنه. مدتی طول میکشه که دالمیشنه بفهمه این چه خلقتیه و نتیجه اش اینه که جهت پارسهاش متوجه موجود جدید میشه. بولداگ طفلک که انتظار همچین برخوردی رو با یک خانم نداشته سعی میکنه که فرار کنه ولی چنان ترسیده که رو زمین بکس و باد میکنه. بالاخره میفهمم که چرا شتاب خطی اتوموبیل نمیتونه بیشتر از g باشه. پیرزن تنبان صورتی میرسه و یکی از همون نگاهها از آقای عصبانی تحویل میگیره. بولداگ طرف من میاد و من میگیرمش و میبرمش یه گوشه تا صاحابش برسه. همینجوری که گرفتمش و دارم صورتش رو که انگار با ماهیتابه کوبوندش توش نگاه می کنم زنگ میزنم به شازده که بدو بیا پایین! میگه قضیه جدیه؟ میگم نه، پیژامه پارتیه. قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم صدای آژیر که همه این مدت داشته مغزمون رو سوراخ میکرده قطع میشه و نگهبان میگه میتونیم بریم بالا. همه اونایی که سگ نداریم میریم طرف آسانسور. در آسانسور باز میشه و یه آقای سیاهپوستی با لباس برق برقی ظاهر میشه و وقتی جمعیت منتظر آسانسور رو میبینه با لهجه ای شبیه ادی مورفی - الاغ شرک - میگه اه! بازم دیر رسیدم!