با یکی از رفقا حرف میزدم که بالاخره همت به خرج داده بود و به یکی که مدتی بود ازش خوشش میومد approach کرده بود و دختره هم بهش گفته بود من دختر خیلی روشنفکری هستم و قبول می کنم که یه مدت با هم باشیم که همدیگرو بشناسیم به شرطی که قصد ازدواج داشته باشی. از تشبیهش خوشم اومد که میگفت مث این عطر فروشیهای ولی عصر که بهشون میگفتی یه ادوکلن ملایم میخوام، میگفتن فلان چیز رو داریم، اگه میخری باز کنم ببینی بوش چطوره.
تازه بازم به یارو عطر فروشه که روشنفکر نبوده.
یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵
به تازگی فهمیدم که این گردی که من صب به صب با قاشق از تو پاکتش به جای صبونه میخورم و به زمین و زمان فحش میدم که چرا آدم برای یه چیکه ویتامین باید همچین مزه مزخرفی رو تحمل کنه، پودریه که باید بریزمش تو شیر و بذارمش تو مایکروویو که یه غذای بهشتی - تو مایه های حلیم با طعم ملایم دارچین یا سیب سبز - درست بشه.
شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵
شبه و بیرون پنجره داره برف میاد. برف سفید و نرم همه جا رو گرفته. دم گوشش زمزمه میکنم
قدری مکث می کنه، نفسش می لرزه و با صدایی که پیداست منقلب شده میگه:
و همین عکس العملش به من آرامش دلچسبی میده.
Did I tell you before that the virgin snow reminds me of you?
قدری مکث می کنه، نفسش می لرزه و با صدایی که پیداست منقلب شده میگه:
You are so nice... Nobody told me such bullshits before.
و همین عکس العملش به من آرامش دلچسبی میده.
پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵
دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵
با شازده همخونه نشستیم پای تلویزیون و داریم سر اینکه چرا شتاب خطی اتوموبیل نمیتونه بیشتر از g بیشتر باشه بحث می کنیم که صدای آژیر ساختمون به صدا در میاد. من که این صدا برام به معنی یه پیتزای سوخته دیگه توی فره یه فحشی زیر لب میدم و پا میشم که یه چیز پت و پهنی پیدا کنم که برم و سنسور دود رو باهاش باد بزنم که شازده میگه ولی ما که هنوز پیتزا رو تو فر نذاشتیم! در رو باز می کنم و میبینم صدا از همه جای راهرو داره میاد. به این فکر می کنم که چه احمقانه که پیتزای همه اهالی ساختمون با هم سوخته؛ که شازده بازم هینت میده: آتیش سوزی شده. اولین عکس العملم اینه که خوشحال بشم که لپ تاپم آی بی امه و تو آتیش سوزی چیزیش نمیشه. به شازده میگم اگه تو هم لپ تاپت آی بی ام بود الان غم نداشتی. صدای گوش سوراخ کن آژیر نمیذاره حرفای هم رو بشنویم. میگم من میرم پایین ببینم چه خبره. اگه جدی بود بهت زنگ میزنم. مثل همیشه لباسام گم شدن. بالاخره شلوارم رو تو کیف لپ تاپم پیدا می کنم و لباسم رو عوض می کنم و راه میفتم. در رو که باز می کنم آقای همسایه روبرویی که هیچوقت خونه نیست و همیشه روزنامه هاش رو زمین جمع میشه و من گاهی تیتراش رو میخونم در رو باز میکنه و با دو تا سگ دالمیشن غول آسای وحشی دم در ظاهر میشه. سگها دارن تلاش میکنن که زنجیر رو پاره کنن و به طرف من هجوم بیارن. میرم طرفشون و دستم رو تا فاصله امنی از پوزه شون دراز می کنم و بی اعتنا به بزاق دهنشون که از خشم داره به همه جا میپاشه به صاحابشون میگم نازی! چند سالشونه؟ صاحابشون با چشمایی که فقط یه خورده از سگاش کمتر عصبانیه نگاهم میکنه که برو اونور! نمی بینی دارن دیوونه میشن؟ میرم سوار آسانسور می شم و بدون اینکه منتظر خانواده عصبانی بمونم دگمه طبقه همکف رو میزنم. آسانسور طبقه سوم می ایسته و یه خانومی میاد تو و تا منو میبینه خوشحال میشه و میگه "چه خوب که شما اینجایین، تو مواقع اضطراری استفاده از آسانسور قدغنه... میترسیدم خودم تنها گناهکار باشم!"
طبقه همکف در آسانسور باز میشه و من شاهد یه صحنه شاهکار هنری هستم: اهالی مجتمع با هر لباسی که تنشون بوده یا نبوده اومدن پایین و رو کاناپه های لابی، رو میز، رو نرده ها و چارزانو رو زمین نشستن و عده زیادی هم اون وسط یا گوشه کنار ها ایستادن. نا خودآگاه به خانوم شریک جرمم میگم هی! این یه پیژامه پارتی واقعیه! نگهبان ساختمون میاد طرفمون و میگه تا حالا کجا بودین؟ از شما انتظار میره تا این صدا رو میشنوین آپارتمانتون رو تخلیه کنین! تو دلم میگم زکی! خبر نداری شازده هنوز اون بالا داره شتاب اتوموبیلش رو حساب میکنه.
جالب تر از همسایه های اغلب پیر و پاتال سگهاشونه. تو مجتمع ما اغلب آدمای بازنشسته زندگی می کنن و هر کدومشون به طور متوسط یکی و نصفی سگ دارن. هر گوشه ای دو تا سگ دارن زنجیرشون رو پاره میکنن و در حالیکه بر اثر نیروی زنجیرشون رو دوپای عقبشون بلند شدن دارن واسه همدیگه با صدایی به گوشخراشی صدای آژیر پارس می کنن. از همه احمق تر هم تریرهای خری هستن که دارن واسه سگای شیش برابر خودشون با همه وجود پارس می کنن. این وسط یه بولداگ تپل قهوه ای با یه روبان صورتی دور گردنش داره اینور و اونور میدوه و یه پیرزن هم با پیژامه صورتی با همه سرعتی که میتونه دنبالش. در راه پله باز میشه و خانواده عصبانی وارد میشن. یه گری هاند قهوه ای گنده به طرف دو تا دالمیشن ها هجوم میبره و جنگ تمام عیاری در میگیره. دم در ورودی هم دو تا آقای دیگه دارن سعی می کنن سگهاشون رو دور از هم نگه دارن. اون طرف یه سگ قهوه ای نمیدونم چی که از همه شون تنومند تره داره بیخیال با زبونش لب و لوچه اش رو میلیسه و با تمام دقت به حرفای صاحابش با یکی دیگه گوش میده. آقای عصبانی بالاخره زورش میرسه و دالمیشن هاش رو میکشونه یه کنار ولی کمکی به پارس سگاش نمیکنه. این وسط بولداگ تپل با روبان صورتی که مث اینکه از هیبت مردونه دالمیشن ها خوشش اومده میدوه طرفشون و میره بغل یکی و با خوشحالی به بالا نگاه میکنه. مدتی طول میکشه که دالمیشنه بفهمه این چه خلقتیه و نتیجه اش اینه که جهت پارسهاش متوجه موجود جدید میشه. بولداگ طفلک که انتظار همچین برخوردی رو با یک خانم نداشته سعی میکنه که فرار کنه ولی چنان ترسیده که رو زمین بکس و باد میکنه. بالاخره میفهمم که چرا شتاب خطی اتوموبیل نمیتونه بیشتر از g باشه. پیرزن تنبان صورتی میرسه و یکی از همون نگاهها از آقای عصبانی تحویل میگیره. بولداگ طرف من میاد و من میگیرمش و میبرمش یه گوشه تا صاحابش برسه. همینجوری که گرفتمش و دارم صورتش رو که انگار با ماهیتابه کوبوندش توش نگاه می کنم زنگ میزنم به شازده که بدو بیا پایین! میگه قضیه جدیه؟ میگم نه، پیژامه پارتیه. قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم صدای آژیر که همه این مدت داشته مغزمون رو سوراخ میکرده قطع میشه و نگهبان میگه میتونیم بریم بالا. همه اونایی که سگ نداریم میریم طرف آسانسور. در آسانسور باز میشه و یه آقای سیاهپوستی با لباس برق برقی ظاهر میشه و وقتی جمعیت منتظر آسانسور رو میبینه با لهجه ای شبیه ادی مورفی - الاغ شرک - میگه اه! بازم دیر رسیدم!
طبقه همکف در آسانسور باز میشه و من شاهد یه صحنه شاهکار هنری هستم: اهالی مجتمع با هر لباسی که تنشون بوده یا نبوده اومدن پایین و رو کاناپه های لابی، رو میز، رو نرده ها و چارزانو رو زمین نشستن و عده زیادی هم اون وسط یا گوشه کنار ها ایستادن. نا خودآگاه به خانوم شریک جرمم میگم هی! این یه پیژامه پارتی واقعیه! نگهبان ساختمون میاد طرفمون و میگه تا حالا کجا بودین؟ از شما انتظار میره تا این صدا رو میشنوین آپارتمانتون رو تخلیه کنین! تو دلم میگم زکی! خبر نداری شازده هنوز اون بالا داره شتاب اتوموبیلش رو حساب میکنه.
جالب تر از همسایه های اغلب پیر و پاتال سگهاشونه. تو مجتمع ما اغلب آدمای بازنشسته زندگی می کنن و هر کدومشون به طور متوسط یکی و نصفی سگ دارن. هر گوشه ای دو تا سگ دارن زنجیرشون رو پاره میکنن و در حالیکه بر اثر نیروی زنجیرشون رو دوپای عقبشون بلند شدن دارن واسه همدیگه با صدایی به گوشخراشی صدای آژیر پارس می کنن. از همه احمق تر هم تریرهای خری هستن که دارن واسه سگای شیش برابر خودشون با همه وجود پارس می کنن. این وسط یه بولداگ تپل قهوه ای با یه روبان صورتی دور گردنش داره اینور و اونور میدوه و یه پیرزن هم با پیژامه صورتی با همه سرعتی که میتونه دنبالش. در راه پله باز میشه و خانواده عصبانی وارد میشن. یه گری هاند قهوه ای گنده به طرف دو تا دالمیشن ها هجوم میبره و جنگ تمام عیاری در میگیره. دم در ورودی هم دو تا آقای دیگه دارن سعی می کنن سگهاشون رو دور از هم نگه دارن. اون طرف یه سگ قهوه ای نمیدونم چی که از همه شون تنومند تره داره بیخیال با زبونش لب و لوچه اش رو میلیسه و با تمام دقت به حرفای صاحابش با یکی دیگه گوش میده. آقای عصبانی بالاخره زورش میرسه و دالمیشن هاش رو میکشونه یه کنار ولی کمکی به پارس سگاش نمیکنه. این وسط بولداگ تپل با روبان صورتی که مث اینکه از هیبت مردونه دالمیشن ها خوشش اومده میدوه طرفشون و میره بغل یکی و با خوشحالی به بالا نگاه میکنه. مدتی طول میکشه که دالمیشنه بفهمه این چه خلقتیه و نتیجه اش اینه که جهت پارسهاش متوجه موجود جدید میشه. بولداگ طفلک که انتظار همچین برخوردی رو با یک خانم نداشته سعی میکنه که فرار کنه ولی چنان ترسیده که رو زمین بکس و باد میکنه. بالاخره میفهمم که چرا شتاب خطی اتوموبیل نمیتونه بیشتر از g باشه. پیرزن تنبان صورتی میرسه و یکی از همون نگاهها از آقای عصبانی تحویل میگیره. بولداگ طرف من میاد و من میگیرمش و میبرمش یه گوشه تا صاحابش برسه. همینجوری که گرفتمش و دارم صورتش رو که انگار با ماهیتابه کوبوندش توش نگاه می کنم زنگ میزنم به شازده که بدو بیا پایین! میگه قضیه جدیه؟ میگم نه، پیژامه پارتیه. قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم صدای آژیر که همه این مدت داشته مغزمون رو سوراخ میکرده قطع میشه و نگهبان میگه میتونیم بریم بالا. همه اونایی که سگ نداریم میریم طرف آسانسور. در آسانسور باز میشه و یه آقای سیاهپوستی با لباس برق برقی ظاهر میشه و وقتی جمعیت منتظر آسانسور رو میبینه با لهجه ای شبیه ادی مورفی - الاغ شرک - میگه اه! بازم دیر رسیدم!
شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵
سر کار یکی ازم میپرسه شماره شما از بیرون شرکت چنده؟
میگم بذار برات بپرسم. میرم از سرپرست تیم میپرسم این شماره ما چنده؟
یهو سرش رو از رو کاغذاش بر میداره و با برق شرارت تو چشاش میپرسه نمیدونی؟
میگم نه
میگه
نیم ساعت بعدش میاد سر میزم و میپرسه شماره رو به یارو دادی؟
میگم آره
انگار دنیا رو بهش دادن! با خنده داد میزنه بچه ها! محمد رفت سر کار
یکی ازش میپرسه شماره رو بهش دادی؟
میگه شماره رو بگیر ببین چیه
خوب دوستایی که بخوان میتونن اون شماره رو امتحان کنن. من از بیانش معذورم!
میگم بذار برات بپرسم. میرم از سرپرست تیم میپرسم این شماره ما چنده؟
یهو سرش رو از رو کاغذاش بر میداره و با برق شرارت تو چشاش میپرسه نمیدونی؟
میگم نه
میگه
1-800-IBM HELP
نیم ساعت بعدش میاد سر میزم و میپرسه شماره رو به یارو دادی؟
میگم آره
انگار دنیا رو بهش دادن! با خنده داد میزنه بچه ها! محمد رفت سر کار
یکی ازش میپرسه شماره رو بهش دادی؟
میگه شماره رو بگیر ببین چیه
خوب دوستایی که بخوان میتونن اون شماره رو امتحان کنن. من از بیانش معذورم!
آدمهایی تو زندگانی هستن که وقتی عجله داری و خیلی دیرت شده است و نیم ساعت منتظر آسانسور هستی که بروی طبقه چهارده، پا به پایت صبر می کنند، بعد از نیم ساعت که آسانسور امد و سوار شدی و دگمه طبقه چهارده را زدی خیلی خونسرد دگمه طبقه دو را میزنند. آیا نباید هنگامی که این انگل های اجتماع در حین بیرون خزیدن از آسانسور هستند یک پس گردنی حواله شان کرد؟ سوال من این است که اگر خیر، پس به چه کسی موقع بیرون رفتن از آسانسور باید پس گردنی زد؟
اشتراک در:
پستها (Atom)