"مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه ی چتر.
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شناکردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید..."
میگن یه بار شب عید که موسیو سپهری با اون لندروور لندهوورش به سرش زد بره تو کویرای کاشون بچرخه و چون مث همه مردای دیگه عادت به آدرس پرسیدن نداشت اینقدر سرتق بازی از خودش درآورد که عاقبت سر از مونترال در آورد، همونجا دست کرد تو جیبش کاغذ مدادش رو درآورد و فی البداهه اینا رو نوشت.
خلاصه که عیدتون مبارک، ولی اینجا مانده تا برف زمین آب شود...
چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۴
سهشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۴
هر چقدر هم که ذهنیات ساختار منسجم و بهینهای داشته باشن، وقتی تو عرصه عینیات محک میخورن، تازه معلوم میشه که چه فاصلهای هست، از نشستن و نگاه کردن و از موضع دانا ایراد گرفتن، تا ایستادن و دست یازیدن و یه چیز واقعی ساختن.
برای خارج شدن از دنیای ذهنیات، و شروع manipulate کردن واقعیات، بیش از هر چیز جسارت لازمه
و من گاهی چقدر حسرت جسارت میخورم.
حالا بگذریم که دست یازیدن و manipulate کردن رو کنار هم استفاده کردم.
برای خارج شدن از دنیای ذهنیات، و شروع manipulate کردن واقعیات، بیش از هر چیز جسارت لازمه
و من گاهی چقدر حسرت جسارت میخورم.
حالا بگذریم که دست یازیدن و manipulate کردن رو کنار هم استفاده کردم.
یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴
A short documentry about Dr. Mohammad Mossadegh.
You can send your answers to the two final questions to:
filip_m[at]comcast.net
پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۴
چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴
در برزخ کشش و کوشش......مثل ماه
مثل ماه که سالها و قرنها و هزاره ها ،عاشقانه دور زمین چرخیده و می چرخه
و کشش پر محبت اون هر روز دل دریا ها رو به تلاطم آورده و در جذر و مد جذبه های مهرش درگیر کرده.
از بدر تا هلال و تا ماه نو...دم به دم دورش گشته و در همه حال با او بوده.
وهر شب شاهد بوده که هزاران شهابسنگ تازه به دوران رسیده شتابان، جلوه عشق زودگذرشون رو به رخش کشیدن. و ادعاها کردن از عاشقی و سوختن در جو عشق زمین.
گاه زمین هم از سرنوشت این عاشقای آتشین پیش خدا و پیش ماه گله کرده.
ولی ماه از همون بالا داغ شهابهای بزرگ تر و قدیمی تری رو که به وصال زمین نائل اومدن، بر سطح ناهموار و پر شکنج زمین می بینه و پیش خودش میگه کاش آینه ای داشتم و جلوی روی زمین خوش باور می گرفتم تا خودش هم میتونست این داغها رو تماشا کنه.
ولی باز در همه حال سنگ صبور گله های زمین فراموشکار بوده و روز ها که زمین به اون پشت کرده، گریسته و شکسته، ولی باز در حد وسع خودش به دلشکستگی های نیمه تاریک زمین نور امید پاشیده.
و خوب میدونه که یه شهابسنگ بزرگ، خیلی بزرگ تر از ماه ، زوزه کشان از اعماق کهکشان در راهه، و خیلی زود زمین رو عاشقانه لمس می کنه و با اون یکی میشه.
و شاید ماه صبور دیگه اون روز مداری و محوری برای چرخیدن نداشته باشه.
(خاکستر)
خاکستر عزیز
از برزخ کشش و کوشش گفتی و ماه صبور،
که سالها و قرنها و هزاره ها عاشقانه دور زمین گشته و می گرده.
اندازه مدارش رو می دونه و از مدارش خارج نمی شه، تا نکنه رو زمین سقوط کنه یا اینکه از زمین دور و دورتر بشه.
اندازه مدارش رو می دونه.
به من بگو، خاکستر عزیز
که این ماه بی همتا
چراغ شب افروز این زمین سر به هوا
چطور میتونه لاف جاذبه اش رو با زمین بزنه
دریاهای دل زمین رو به تلاطم بیاره
و مدعی چرخش هزاره ها به دور زمینش بشه
و در عین حال، شهامت قدمی نزدیک شدن به زمین رو نداشته باشه؟
ماهی که اونقدر اعتماد به نفس نداره که بجای چرخیدن و همیشه چرخیدن دور زمین
یه دقه وایسه و زل بزنه تو چشای زمین و بگه هی! یه دقه به من گوش بده!
بدون ترس از دست دادن همیشگی زمین،
بدون ترس بازی زمین که نه! من از تو انتظار نداشتم،
بدون ترس از دست رفتن حس رخوتناک نشئه آور هزار ساله یه جای امن ایستادن و از دور دل رو به دیدن نصفه نیمه زمین خوش کردن
بدون ترس روبرو شدن با ناخودآگاهی که زمین از ترس آشکار شدنش همیشه فاصله ایجاد کرده
وایسه و بگه بسه!
من دیگه زندگیم رو بازی نمی کنم!
و زمین!
این زمین سبز خوش خط و خال
این اخته کننده همه اجرام بزدل آسمانی
این بازیگر کج دار و مریز،
مگه نمیدونه که اگه کاسه اش مایه ای داشته باشه، نمیتونه کج نگه داره و نریزه؟
زمین نه تنها ناخودآگاه ماه، که ناخودآگاه خودش رو هم پشت هزار تا پرده قایم میکنه
که خودش هم ندونه که چی میخواد
مجیز خاجه های بزدل رو به صراحت قلندر ترجیح میده.
شاید می ترسه که ماه نزدیک بشه و زشتیهاش رو ببینه
شاید اصلا واسه این وسط هوا معلقه که میخواد از چیزی فرار کنه
چیزی که مجبورش کنه با خودش مواجه بشه.
بگذریم.
حرفی با زمین نیست.
بر شاه خوبرویان، واجب وفا نباشد.
صحبت با ماهه، که نه شهامتش رو داره که خواسته یکی بودنش رو با زمین به روش بیاره
نه غرورش رو که زمین رو فراموش کنه.
ماه، عاشق زمینه. حرفی نیست.
ولی شاید بهتر باشه عشق رو از سیاهچاله یاد بگیره
که فاصله ها رو به مسخره می گیره
و چیزی و که میخواد، با همه وجود میخواد
آشکار و قلدر و بدون ذره ای بزدلی.
تا وقتی که ماه جربزه اش اینقدره، دور زمین می چرخه و می چرخه
نه شهامت نزدیک شدن رو داره،
نه عزت نفس دور شدن...
خاکستر عزیز،
حرف، حرف می آورد.
شاید که ماه تو، ماه من نباشد.
بهانه ای بود، خستگی کار را به در کنیم.
سرت گرم و شراره هایت همواره رقصان.
مثل ماه که سالها و قرنها و هزاره ها ،عاشقانه دور زمین چرخیده و می چرخه
و کشش پر محبت اون هر روز دل دریا ها رو به تلاطم آورده و در جذر و مد جذبه های مهرش درگیر کرده.
از بدر تا هلال و تا ماه نو...دم به دم دورش گشته و در همه حال با او بوده.
وهر شب شاهد بوده که هزاران شهابسنگ تازه به دوران رسیده شتابان، جلوه عشق زودگذرشون رو به رخش کشیدن. و ادعاها کردن از عاشقی و سوختن در جو عشق زمین.
گاه زمین هم از سرنوشت این عاشقای آتشین پیش خدا و پیش ماه گله کرده.
ولی ماه از همون بالا داغ شهابهای بزرگ تر و قدیمی تری رو که به وصال زمین نائل اومدن، بر سطح ناهموار و پر شکنج زمین می بینه و پیش خودش میگه کاش آینه ای داشتم و جلوی روی زمین خوش باور می گرفتم تا خودش هم میتونست این داغها رو تماشا کنه.
ولی باز در همه حال سنگ صبور گله های زمین فراموشکار بوده و روز ها که زمین به اون پشت کرده، گریسته و شکسته، ولی باز در حد وسع خودش به دلشکستگی های نیمه تاریک زمین نور امید پاشیده.
و خوب میدونه که یه شهابسنگ بزرگ، خیلی بزرگ تر از ماه ، زوزه کشان از اعماق کهکشان در راهه، و خیلی زود زمین رو عاشقانه لمس می کنه و با اون یکی میشه.
و شاید ماه صبور دیگه اون روز مداری و محوری برای چرخیدن نداشته باشه.
(خاکستر)
خاکستر عزیز
از برزخ کشش و کوشش گفتی و ماه صبور،
که سالها و قرنها و هزاره ها عاشقانه دور زمین گشته و می گرده.
اندازه مدارش رو می دونه و از مدارش خارج نمی شه، تا نکنه رو زمین سقوط کنه یا اینکه از زمین دور و دورتر بشه.
اندازه مدارش رو می دونه.
به من بگو، خاکستر عزیز
که این ماه بی همتا
چراغ شب افروز این زمین سر به هوا
چطور میتونه لاف جاذبه اش رو با زمین بزنه
دریاهای دل زمین رو به تلاطم بیاره
و مدعی چرخش هزاره ها به دور زمینش بشه
و در عین حال، شهامت قدمی نزدیک شدن به زمین رو نداشته باشه؟
ماهی که اونقدر اعتماد به نفس نداره که بجای چرخیدن و همیشه چرخیدن دور زمین
یه دقه وایسه و زل بزنه تو چشای زمین و بگه هی! یه دقه به من گوش بده!
بدون ترس از دست دادن همیشگی زمین،
بدون ترس بازی زمین که نه! من از تو انتظار نداشتم،
بدون ترس از دست رفتن حس رخوتناک نشئه آور هزار ساله یه جای امن ایستادن و از دور دل رو به دیدن نصفه نیمه زمین خوش کردن
بدون ترس روبرو شدن با ناخودآگاهی که زمین از ترس آشکار شدنش همیشه فاصله ایجاد کرده
وایسه و بگه بسه!
من دیگه زندگیم رو بازی نمی کنم!
و زمین!
این زمین سبز خوش خط و خال
این اخته کننده همه اجرام بزدل آسمانی
این بازیگر کج دار و مریز،
مگه نمیدونه که اگه کاسه اش مایه ای داشته باشه، نمیتونه کج نگه داره و نریزه؟
زمین نه تنها ناخودآگاه ماه، که ناخودآگاه خودش رو هم پشت هزار تا پرده قایم میکنه
که خودش هم ندونه که چی میخواد
مجیز خاجه های بزدل رو به صراحت قلندر ترجیح میده.
شاید می ترسه که ماه نزدیک بشه و زشتیهاش رو ببینه
شاید اصلا واسه این وسط هوا معلقه که میخواد از چیزی فرار کنه
چیزی که مجبورش کنه با خودش مواجه بشه.
بگذریم.
حرفی با زمین نیست.
بر شاه خوبرویان، واجب وفا نباشد.
صحبت با ماهه، که نه شهامتش رو داره که خواسته یکی بودنش رو با زمین به روش بیاره
نه غرورش رو که زمین رو فراموش کنه.
ماه، عاشق زمینه. حرفی نیست.
ولی شاید بهتر باشه عشق رو از سیاهچاله یاد بگیره
که فاصله ها رو به مسخره می گیره
و چیزی و که میخواد، با همه وجود میخواد
آشکار و قلدر و بدون ذره ای بزدلی.
تا وقتی که ماه جربزه اش اینقدره، دور زمین می چرخه و می چرخه
نه شهامت نزدیک شدن رو داره،
نه عزت نفس دور شدن...
خاکستر عزیز،
حرف، حرف می آورد.
شاید که ماه تو، ماه من نباشد.
بهانه ای بود، خستگی کار را به در کنیم.
سرت گرم و شراره هایت همواره رقصان.
اشتراک در:
پستها (Atom)