یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵

چقدر همه چیز دور به نظر میاد.
چقدر این گفته ها گنگ به نظر می رسن...
"وقتی وارد یه تجربه میشی، ممکنه اونقدر محو اون بشی که مرز حقیقت و مجاز رو گم کنی. یادت بره که چرا و از کجا وارد این تجربه شدی. اون موقع همه چیزت رو از دست میدی و مجبور میشی از اول شروع کنی. اگه به اندازه کافی خوش شانس - باهوش - هر چی اسمشو میخوای بذاری بذار - نباشی، ممکنه این دور تا ابد ادامه پیدا کنه.
حواست باشه، که چرا توی این تجربه هستی".


نگاه از بیرون رو دوست دارم. تصویری با وضوح کم که خطوط اصلی رو واضح نشون میده و جزئیات بی اهمیت محو هستن، و نه تصویر زوم شده روی یه تیکه از شیئ رو که همونقدر که زیباست بی معنی و گنگ و سرگیجه آوره.

و لازمه یادبگیرم که بعد از اینکه متوجه شدم که اونقدر محو یه تجربه شده ام که وضوح تا سرحد تهوع بالا اومده، بجای اینکه دچار مشکلات حنجره بشم پاشم و به خودم بیام.

چقدر دور به نظر میرسه.
شاید به خاطر اینه که دنیای اون موقع من دنیای کاغذی بود.
شاید که اگه بجای لمس کردنش از پشت کاغذ کتاب، توش شناور شده بودم الان اینقدر دور به نظر نمی رسید.

من کجا هستم؟ چی شد که از اینجا سر درآوردم؟
این خواسته ها رو نمیخوام. پنجه ای میخوام که سینه‌ام رو بشکافه. شکافی که روحم از توش بیرون بیاد و پرواز کنه. از این همه گه و کثافت دور و دورتر بشه.
اون وقت من بمونم و رد پنجه ها روی سینه ام و سوزش و خون و لبخند و روح رها.
کسی هست که یه روح سرگردان رو بخره؟