سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

بعضی شبا که تو تختم دراز کشیده‌ام و خوابم نمی‌بره و همه جا تاریک تاریکه و ساکت ساکت، از دور صدای گنگ سوت قطار میاد.
صداش رو که از پشت پنجره یخ زده می‌شنوم چنان آرامش مطبوعی بهم دست‌میده که گرماش تا نوک پنجه های یخزده‌ام می‌رسه.
اونوقت می دونم که الان تو این شب تاریک و سرمای لعنتی که ستاره‌ها هم تو آسمون یخ زده‌اند، یه نفر دیگه بیداره که داره یه قطار گنده -خیلی گنده- رو وسط دشتهای پت و پهن و زیر آسمون یخ‌زده می‌رونه.
دوست دارم دانشگاه و ول کنم و برم راننده لکومتیو بشم.
تا تو دل شب یه قطار خیلی خیلی گنده رو برونم و برای همه اونایی که تو تختشون بی‌خوابی زده به سرشون و کله‌شون پر فکر و خیاله سوت بکشم و تا نوک پاشون احساس گرما بکنن.
بعدشم با خیال راحت بگیرن بخوابن و خواب دشتهای پت و پهن رو ببینن.