نمیدونم چقدر از اون موقع میگذره، که زمستونا هوا زود تاریک میشد و هوا سرد بود و برای اینکه خونه بزرگ بود و نمیشد زیاد گرم نگهش داشت مجبورم میکردن که دو تا شلوار رو هم بپوشم و جوراب پشمی پام کنم و تو اتاقم خودم رو با یه چیزی سرگرم کنم. عصر میشد و هوا تاریک میشد و مامان و بابام هنوز از سر کار نیومده بودن و خونه ساکت ساکت بود و از یه جای خیلی دور زمزمه ربنای شجریان میومد و یه آرامش خاکستری - شاید به رنگ جورابهام - بود و شورزدن دلم که هنوز دیکتهام رو پاک نویس نکرده بودم.
اینجا نه درختاش شبیه درختای شهرم هستن و نه خونهای که توشم شبیه خونه پدریمه. الان هم دوتا شلوار رو هم پوشیدهام (راستی آقای سروش، خان دایی شما چطورن؟) و جوراب پامه و عصره و هوا زود تاریک شده و صدای خیلی آروم ربنا از اسپیکر داره پخش میشه و من یه آرامش خاکستری دارم - رنگ همون جورابای خاکستری.
اینجا نه درختاش شبیه درختای شهرم هستن و نه خونهای که توشم شبیه خونه پدریمه. الان هم دوتا شلوار رو هم پوشیدهام (راستی آقای سروش، خان دایی شما چطورن؟) و جوراب پامه و عصره و هوا زود تاریک شده و صدای خیلی آروم ربنا از اسپیکر داره پخش میشه و من یه آرامش خاکستری دارم - رنگ همون جورابای خاکستری.
ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اِذ هدیتنا و هَب لنا من لدُنک رحمه انک انت الوهاب
ربنا آمنا فاغفرلنا و ارحمنا و انت خیر الراحمین
ربنا آتنا من لدُنک رحمه و هیی لنا من امرنا رشدا
ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا ...