دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۳

خواب مي بينم، اتاقي سفيد و تختي فلزي با ملحفه هاي سفيد و دري كه از آن راهرويي با كف پوش بيمارستان و نور مهتابي پيداست و سكوتي كه در بيمارستان ها مي توان يافت. بر تخت دراز كشيده ام و مردي سفيد پوش و چاق و ميانسال و ناخوشايند سوال مي پرسد از سابقه ام كه چه شد كه به اينجا رسيده ام. پدرم را مي بينم كه در راهرو بر صندلي اي نشسته و منتظر است تا پزشك پاسخها را برايش ببرد. نه پزشك چاق ميانسال را خوش دارم و نه پدرم را كه نگراني اش براي من از چين و چروك پيشاني اش هويداست. در پاسخ پزشك سر به ديگرسو بر مي گردانم و بي حرفي به خاطر مي آورم زماني را كه اسبي در دكان سبزي فروشي بودم، آنسان پير و فرتوت كه به كارم نمي گماشتند و بارهاي سبزي را به طريقي كه من نمي دانستم و دانستنش را هم رغبتي نداشتم به دكان مي آوردند. كارم پراندن مگسها از پشتم با دمم بود و فكر كردن به زني زيبا كه او را عاشق بودم و جز يك بار برهنه در آغوش مردي ديگر نديده بودمش كه بر هم مي غلتيدند و مرد با خشونت و ضرب و شتم زن را تصاحب مي كرد. با دردي در گلو بيدار مي شوم و باز به خواب مي روم. اين بار قبرم را مي بينم كه كپه اي ماسه اي است، بي سنگ و سيمان و بر خاك نرم و تميز. گلهاي سفيد ختمي اطرافش را دوست دارم كه به آن گوشه متروك آرامشي ساده مي دهند. از سطح خاك پاهايي را مي بينم كه آنسو تر، بر قبر ديگري ايستاده اند و آرامند و ساقه بلند گلهاي سفيد ختمي را و غنچه هاي زيادش را دوست دارم. از خواب بيدار مي شوم. آرامشي چنان سبك دارم كه مي خواهم هزار بار بخوابم و خواب گلهاي سفيد بلند ختمي قبرم را ببينم.