شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۳

با بابا نشستيم پاي تلويزيون و فينال بسکتبال قهرماني جوانان آسيا نگاه مي کنيم. تو کوارتر اول ايران 26 امتياز جلو افتاده ولي الان آخراي کوارتر چهارمه و کره داره با سرعت برق خودش رو ميرسونه. اختلاف امتياز به چهار تا ميرسه. چهارزانو نشستيم روي مبل و ميخکوب شديم به تلويزيون و صداي نفس کشيدن از هيچکدوممون در نمياد که يهو غرغر مامان تو اتاق منفجر ميشه، که چه وضعيه که دو تا مرد گنده تو خونه نشستن و هيشکي نيست که آشغالا رو ببره. من تازه يادم مياد که پريشب خيلي دير رسيده بودم خونه و ديشب هم يادم رفته آشغالا رو ببرم دم در و مامان طفلک حق داره نتونه اون همه آشغال رو تحمل کنه. صداي غرغر مامان صداي گزارشگر بازي رو محو مي کنه. بابا که کلافه شده و ميبينه که ادامه تماشا کردن غير ممکن شده پا ميشه که سطل رو ببره پايين که همون موقع با مامان مواجه ميشه که سطل به دست از آشپزخونه خارج ميشه و ميره طرف پله ها. بابا ميخواد کمک کنه که مامان دستشو پس مي زنه: "لازم نکرده، جنابعالي فوتبالتون رو ببينين". من سعي مي کنم که توضيح بدم اين بسکتباله و فوتبال اونيه که دروازه هاش بزرگه و با لگد ميکوبن تو پاي همديگه که چشم غره بابا بهم حالي ميکنه الان وقت توضيح نيست. کشمکش مامان و بابا سر سطل زباله تا وسط پله ها ادامه پيدا مي کنه و آخر سر بابا دست از پا دراز تر بر ميگرده و صداي پاي مامان از تو حياط مياد. وقتي بابا ميبينه که بازيکناي تيم ايران دارن مي پرن بالا و پايين و بازي تموم شده و آخرش رو نديده با قيافه غمگين بر ميگرده که سطل رو ببره ولي تازه يادش مياد که سر تصاحب سطل از مامان شکست خورده. دوباره برميگرده طرف تلويزيون ولي داره تبليغ لوازم خانگي مي کنه. با قيافه دمغ يه روزنامه بر ميداره و ميشينه رو مبل و غمزده، بدون اينکه نگاهم کنه ميگه "محمد! هيچ وقت زن نگير". ميگم "چرا؟ خوب من آشغالا رو قبل از بازي مي برم پايين". ميگه "آره جون خودت... ميگن تره به تخمش ميره، حسني به باباش!" با غصه اينکه قراره منم آخر يه بازي فينال رو از دست بدم يه روزنامه بر مي دارم و مي شينم کنار بابا. خوبيش اينه که ما مردها خوب همديگرو درک مي کنيم.