دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳

ديروز، يک شنبه، اولين روز کار من در آزمايشگاه فضايي بود.يک برگه را امضا کردم، آقايي که سبيل داشت به من يک مداد و يک مدادتراش فلزي با يک بسته کاغذ داد و به اين ترتيب کار من شروع شد. آقايي که صداي گرفته داشت مرا به اتاقم راهنمايي کرد. اتاقم بوي نو بودن مي دهد. همه چيز در نهايت نظم و ترتيب است. تلفن سفيد، چراغ مطالعه کوچک، کمد و کشو ها. اين نظم و ترتيب وسواس گونه در برابر شلختگي ذاتي و بي رحم من دوام زيادي نمي آورد. هنوز صداي گرفته آن آقا را از انتهاي سالن مي توان شنيد که ميزم شبيه کاهداني اي مي شود که در آن نارنجک منفجر کرده باشند.
گمانم با مدادم بايد روي کاغذهاي آرم دار تحقيق کنم. مدادم را بر مي دارم و بجاي آنکه تحقيق کنم آن را مي تراشم. اتاقم کوچک است. براي اينکه دو ديوار مقابل را لمس کنم نيازي نيست دستهايم را زياد از هم باز کنم. فکر مي کنم که اگر همه وسائل را از اتاق خارج کنم مي توانم روي قطر آن دراز بکشم و جا شوم. بجاي اين کار بلند مي شوم و به طرف آب سرد کن مي روم. از مقابل در هر اتاق که رد مي شوم کسي را مي بينم که پشت ميز کوچکي نشسته و مداد مي تراشد.