جمعه، آذر ۲۱، ۱۳۸۲

امروز که داشتم بر مي گشتم ديدم که از دودکش خونه داره دود بيرون مياد. احتياجي به فکر کردن نداشت. منتظرش بودم. اومدم خونه ديدم خود بيشعورشه. يه جوري با لباسهاي گليش ولو شده بود رو دو تا از مبلهاي راحتي جلوي بخاري که انگارخونه عمه شه. مي ذارم فعلا بخوابه. حد اقل خوبه اون تن لشش رو يه تکوني داده و بخاري رو روشن کرده. باهاس واسه چاي آب جوش بذارم. از اين به بعد بازم مهمون داريم. غول تبتي برگشته! شبا جمع مي شيم دور هم و چاي داغ مي خوريم و گپ مي زنيم و آواز مي خونيم، البته اگه با اون صداي نخراشيده و آوازاي سنگي کوفتيش بذاره صداي کس ديگه اي بياد. تا بيدار بشه منم اينجا رو رو به راه مي کنم. شما هم برين پي کفش و کلاهتون بگردين. بيدار که بشه، هر شب منتظرتونيم.