شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۱

فکر مي کني زندگيت اونقدر بالا پايين داشته که ديگه متعجبت نکنه، که ديگه نشه که زانوات بلرزن، که ديگه چشات سياهي نره و انگاري که عين يه تخت سنگ تا ابد قراره سر جات بموني، و همون وقته که سر مي رسه. که زانوات رو بلرزونه، که قبل از اينکه وقتي براي تعجب داشته باشي چشات رو ببيني که داره سياهي ميره، که حس بي پناهي از يه نقطه تو دلت شروع بشه و سرطان وار همه وجودت رو بگيره و از تنت بزنه بيرون و همه دنيات رو بگيره. اونوقته که مي بيني تنهايي درد تو نيست، که ذات دنياست. هي از پنجره زل مي زني بيرون و آدما رو از بالا مي بيني که دستاشون تو جيبشونه و چقدر دورن و ديگه تو غبار خاطرات گذشته هر چي فکر کني يادت نمياد که کي يه روزی گفته بود که "ناچاری است، / راز با ديوار / با در / با کبوتر..." . پنجره رو مي بندی و رو تختت - که انگار زمان برای ابد اونجا متوقف شده - دراز مي کشي و دستات رو مي ذاری زير سرت و زل مي زني به کنج سقف. ولي يه چيزی هست که نمي ذاره نفس بکشي... انگاری که سقف اومده پايين و چسبيده به سينه ات.