دو سه ماه بود که تو دانشگاه دنبال يه پلاتر براي پروژه ام مي گشتم. البته يه پلاتر اسقاطي، چون بايد دل و روده اش رو بريزم بيرون. هيچ جا همچين چيزي پيدا نشد. ديروز ظهر که از سلف داشتم بر مي گشتم دانشکده، تو طبقه همکف ميرزاد رو ديدم که داشت از طرف آزمايشگاهها ميومد. موقع سلام و احوالپرسي ديدم دو تا کتاب دستشه. از سر کنجکاوي خم شدم که روي جلدشون رو بخونم که برق ازم پريد: Roland X-Y Plotter / DXY 1200 / Command ferefence manual !!! ازش پرسيدم اينو از کجا آوردي؟ با خونسردي جواب داد که "اون اتاق ته راهرو رو داريم خالي مي کنيم براي آزمايشگاه. اينا تو خرت و پرتاش بودن. مي خوام ببينم که اگه کتابخونه نمي خوادشون بندازيمشون دور"! پرسيدم "خود پلاترش مي دوني کجاست"؟ گفت "آره، از آقاي قسمتي بپرسي مي دونه" . و اين آقاي قسمتي ظاهرا تاريخ گوياي دانشکده هستن که تا وقتي بچه ها بودن و شنيدن تو دانشکده بودن. پيرمرد خوش مشربيه، بخصوص اگه سر حال باشه. رفتم ازش پرسيدم "مي دونين پلاتري که اين کتابا مال اونه کجاست"؟ و گفت "اه... اين؟ يادش به خير! الان خيلي وقته ديگه کسي باهاش کار نمي کنه. انداختنش تو انبار اين بغل. واسه چي مي خواي"؟ براش که توضيح دادم براي پروژه ام مي خوام، رفت کليد انبار رو آورد و رفتيم دنبالش. انبار يه اتاق بود که حتي از اتاق من هم شلوغ تر بود و واقعا جاي راه رفتن نداشت. نمي دونم چه جوري جاش رو مي دونست. دست کرد و از زير خروارها خرت و پرت يه چيز خاک گرفته بيرون کشيد که حد اقل براي من پلاتر نديده چيز بي مفهومي بود. همينطوري که داشت فوتش مي کرد و انبار رو خاک برداشته بود توضيح داد که: "... آره، آخرين کسي که با اين کار مي کرد آقاي ... بود. از بچه هاي سه دوره قبل. طفلک عاقبت به خير نشد. قاطي کرد حسابي. جنون ورش داشت طوري که اصلا نمي تونست يکي از درسهاش رو پاس کنه. رفتم به دکتر جهانگير گفتم که بابا اين حالش خرابه، يه نمره بهش بدين بره. اونا هم که خودشون فهميده بودن قبول کردن، ولي طرف اونقدر قاطي پيدا کرده بود که رفت و حتي واسه تصفيه حساب هم نيومد. جنون ورش داشته بود. رفت و ديگه پيداش نشد... بعدش گفتن که مرده...."
و من رو تجسم کنيد که تو يه انبار تاريک و درهم برهم، در حالي که يه وسيله خاک آلود گرفتم دستم و دارم به اين حرفا گوش مي دم... شما بودين چه احساسي پيدا مي کردين؟