چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۷

طبیبی را مانم دل باخته به گنجشکی، چنان که تاب ندانستن گنجشک نیاورد و گنجشک را سینه بشکافد که آنچه از اوست بداند به کمال و گنجشک تاب تیغ نیاورد و نفس فرو گذارد و چشم بربندد. طبیب ماند و مشتی پر و استخوان و خشمی بیش از اندوه که پس راه چاره چه بود که لاف عشق نشاید زد آنکه معشوق باز همی نشناسد. پس آن طبیب منم و آن گنجشک دمی که به خوشی گذرد و یاری که بر منزل نشیند، و خواهم دانستن که مر این دم خوش را راز چیست تا مگر بسیطش کنم و تکرارش دهم و قصه همان باشد که من بمانم و اندوه آن چه نماند.