جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

منشور حقوق بشر - قانون سه و دو دهم:

هيچ شخصى اعم از حقيقى و يا حقوقى حق ندارد تعداد دو و يا بيشتر انسان غريبه را در محيط بسته در فاصله كمتر از سه مترى از ديگرى نگاه دارد. تمامى وسايل سفرهاى جمعى از جمله قطار، هواپيما، اتوبوس و غيره مصداق محيطهاى بسته هستند. متخلفين از اين قانون به پانزده سال حبس در سيبرى و صد و پنجاه ضربه تازيانه محكوم مى شوند. 

This message has been sent from a mobile device. There might be typos as the spell checker is disabled.

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۰

چخوف، چخوف نازنین

يازده ساعت و نيم، هفده ايستگاه بين راه. قطار مونترال تا نيويورك با همه مناظر بديعش از كسل كننده ترين پديده هاى دنياست. دارم بعد از هشت سال احساس كلاس دكتر ميرعمادى رو دوباره تجربه مى كنم كه چطور بعضى از بچه ها از بس سر كلاسش حوصله شون سر مى رفت بى اختيار هق هق گريه مى كردن.  
اولين بار نيست كه اين مسير رو دارم ميام. عقل كرده ام و با خودم يه كتاب از چخوف محبوبم آورده ام. چخوف نازنين كه هميشه داستانهاى كوتاهشون گذر زمان رو از ياد آدم مى بره اينبار هوس كرده اند اداى جناب لامارتين رو در بيارن. داستان صد و پنجاه صفحه است و "بيابان" نام داره، يا به زبان اصلى steppe
داستان در باره سفر يك پسر بچه تو روسيه است كه با يه درشكه به همراه دايى تاجرش و يه كشيش - و البته شخص درشكه چى و دو راس اسب - عازم يه شهر ديگه است كه بره درس بخونه. تمام صفحه هاى كتاب مملو از شرح جزييات مسير شامل گلهاى زرد كنار جاده و علفزارهاى درندشت و تپه هاى گرمازده است و توصيف جزييات چهره كشيش و دايى بزرگوار كه هر دو به خواب رفتن. يك فصل تموم ميشه و فصل جديد - كه شرح ادامه سفر بعد از صلاة ظهره - اينجورى شروع ميشه:
A minute later the britzka started on its way. As if it was driving backwards and not forwards, the travelers saw the same things as before noon. The hills were still sinking into the purple distance, and there was no end of them in sight. Tall weeds flashed past,...
وظاهرا نويسنده خيال داره انتقام سر رفتن حوصله قهرمانانش رو از خواننده هاش بگيره. دووم نميارم و كتاب رو مى بندم و ميذارم كنار. از پنجره قطار بيرون رو نگاه مى كنم كه تا چشم كار مى كنه گلهاى زرد كنار مسيره با علفزار ها و تپه هاى گرمازده. بغل دستيم خوابيده و انگار تعمدا طورى سرش رو به پشتى صندليش تكيه داده كه جزييات چهره اش رو تو چش آدم كنه. دوباره كتاب رو باز مى كنم و ادامه مى دم. باز هم كشيش و دايى عزيز خوابيده ان و گلهاى زرد كنار جاده و تا چشم كار مى كنه علفزار و تپه. ديگه نمى دونم كه دارم ميرم ايستگاه پنسيلوانياى نيويورك كه پدر و مادرم رو ببينم يا دارم با ايوانيچ كزميكوف و پدر كريستوفر سيريسكى ميرم يه خراب شده اى تو روسيه درس بخونم.  

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

مصيبتى بزرگتر از اين براى آدمى متصور نيست كه فاقد توان دوست داشتن باشد. تمامى هنرهايم موجب حرمان شده اند. 

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰


I hurt myself today
to see if I still feel.

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۰


Is this stuck to my mind today, or is my mind stuck to this?