برای باران در آینهها
این دشت خشک
بر چهرهاش هزار خش و
خاکش بیشخم و سخت،
بی انتظار و خاطرش خاموش و بیخروش
دیریست تن به تیغ خشم خورشید سپرده است.
خاطرش با تن یکی،
این بی صدای مرکبی چموش و
آن یکی دیر است بی صدای رستن رویا فسرده است.
این دشت بی خیال خشک،
بی ملال هزار رد تیغ داغ آسمان بر خاک و صخرهاش
بر هر شیار هزار زخم تنش
بی خواست خویش
یک دو دانه نهاده به یادگار
زان باد لوار،
تش باد غریب دیرینه همرهش.
رگباری اگر ببارد.