سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

روزهایم با خرسندی و غنای پنهانی که اغلب مردمان در آرزویش هستند طی می شود. تقریبا هر کاری را که می کنم دوست دارم. بی آنکه روال اصلی روزانه عوض شده باشد، چیزی هست که هرآن چیز را که هست خوشایند تر می کند. آنچه را که تا پیش از این یا از سر هجوم ناخرسندی انجام نمی دادم و یا فقط به عنوان درمان به سراغشان می رفتم اکنون با آرامش و طیب خاطر انجام می دهم. کارهایی چون دیدن فیلمی که زمان مدید به انتظار نشسته بوده و یا امتحان یک غذای جدید و یا کد کردن ایده جدیدی برای کار دانشگاه و یا ثبت نام برای کلاسی که هیچ وقت برایش وقت نداشتم. بازمانده پس اندازم که یکسره رو به افول است همچنان اجازه چنین خوشی هایی را می دهد، آنقدر که هنوز تقریبا هر چه را که میل دارم تهیه می کنم. و عجیب اینکه این سرخوشی از زندگی، هراس از آینده را هم محو کرده. می دانم که پس اندازم هم که به ته برسد راهی خواهد بود. کاری پاره وقت یا شبانه در کافه ای یا می خانه ای، یا ایده جدیدی، هر چه که باشد. سالها آرزوی چنین زندگی را داشتم و اینک در آن غوطه ورم. خرسندم، بی آنکه نیاز باشد قدر دان کسی باشم، و این خود خرسندیم را می افزاید.

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸



You remember this one, don't you old chaps?