سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

نه که ستایشگر جهل باشیم؛ لیک از ایقان و معرفت می گویید و حالیا از میان همه آنچه می دانیم و نمی دانیم، آنچه بر سر پایمان نگاه داشته هم آنست که ریشه در نادانسته هایمان دارد.
ما سنگ شده ایم
اگر پدر به کین خواهی ما آمد
بگوییدش که شیشه عمر دیو به زیر پوست ما پنهان است
بگوییدش تا که امان ندهد.

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۷

پس اشمعون نبی گفت آدمی را صفتی نیست مگر آنچه به داشتنش وا می نماید.

مزامیر شرقی - کتاب سیم 11:04

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷

از میون مزرعه داری و پرورش اسب و جازیست شدن و ماهی فروشی و سیستم پروگرامر بودن و راهنمای تورهای قطبی و درس دادن، بعد این همه سال میل به کار و اشتغالی برای آدمی باقی نمی مونه.
از میون همه کارهایی که دیگه دوستشون ندارم، یکی هست که هر از گاهی خردک شرری تو دلم درست می کنه. اینکه دورو بر نینوا و اورشلیم پیامبر پاره وقت بشم، حدودای زمان داوود و سلیمان. به نظرم کار با یهوه باید از غریق نجات بودن تو سواحل هاوایی هم مفرح تر باشه.


Woke up and for the first time the animals were gone
It's left this house empty now, not sure if I belong
Yesterday you asked me to write you a pleasant song
I'll do my best now, but you've been gone for so long.


شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۷

آسمان را نشانی از عاطفه نیست
آدم خاکی را هم.
آن چه تو در پی‌اش درب خانه ام را کوفتی، خلاصی از نجوای ملامتگر خویشت بود، نه خیالِ تنگیِ نفس های شبانه من.
خیالی نیست، که ما هم پیش از این درب خانه ها کوفته ایم
به همان خیال که شما.

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

لم داده‌ام رو تخت و کتاب ورق می‌زنم. به مامانم می‌گم که هیچ می‌دونستی که محمد به اونایی که تازه بعد از فتح مکه و از ترس سرشون اسلام آورده بودن، مث معاویه و ابوسفیان و حارث بن هشام و اینا یکی صد تا شتر داد؟
مامانم سرش رو از رو جدول کمات متقاطعش میاره بالا و با تعجب می‌پرسه «نفری صد تا شتر»؟
می‌گم «آره»، و منتظر می‌مونم که بپرسه چرا، که من خطابه غرایی در باب سیاست و تدبیر در اسلام ایراد کنم. مامانم دوباره نگاهش رو بر می‌گردونه به جدولش و می‌گه «به نظر من یکی پنج تا شتر هم می‌داد بسشون بود».