چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷

خواب می بینم که تصمیم گرفته ام برای لحظه سال نو در قطب شمال باشم. خود خود نقطه قطب. نقطه ای که در خوابم چنین می نامندش:
Point Zero

لباس غواصی می پوشم و از زیر اقیانوس منجمد شمالی به سوی نقطه صفر قطب حرکت می کنم. دریای بالای سرم آرام است و بی نشان از سطح همیشه یخزده اش، و آسمان بالاتر صاف و آفتابی ست. به نقطه قطب که می رسم تکه یخ بزرگی را می بینم که سطح دریای بالای سرم را با شکل نامنظمش پوشانده. بالا که می آیم و سرم به تکه یخ می خورد دو تکه می شود. خودم را بالا می کشم و روی یک تکه آن می نشینم و از هوای تمیز قطب در روز سال نو لذت می برم.

هنوز از لذت بودن در قطب در چنین روزی سرشار نشده ام که از اعماق دریای زیر پایم توده دوکی شکل سیاهی را می بینم که به سطح نزدیک می شود. صدایی از درونم به من یادآوری می کند که روایتی بین مردم هست که یک زیر دریایی اتمی شوروی از دوران جنگ سرد در نقطه قطب باقی مانده و همه آن را به فراموشی سپرده اند. به سطح که می رسد می بینم خودش است. یک زیر دریایی اتمی سیاه متعلق به شوروی که سالهای سال است کسی خلوت قطبیش را نشکسته.

زیر دریایی با فاصله از من ایستاده و من با متانت حضور این مهمان ناخوانده را پذیرفته ام. ساندویچم ناهارم را در می آورم و مشغول به خوردن می شوم. ناهارم که تمام می شود هوس سیگار می کنم. از زیردریایی می پرسم "سیگار داری"؟ حرکاتی می کند که متوجه نمی شوم. می گویم "بعد از ناهار دوست دارم سیگار بکشم. تو می کشی؟" باز به پیچ و تابش ادامه می دهد. می بینم که دسته ورقی را به دست گرفته و مشغول بر زدن است. می فهمم که می خواهد ورق بازی کنیم. می گویم "الان نه. الان هوس سیگار دارم." با دلخوری می پذیرد که خبری از بازی نیست و دوباره همان قدری دورتر آرام می شود.

لبه تکه یخ نشسته ام و پاهایم در آب است. ساندویچ پنیرم را خورده ام و راضی هستم. هوا صاف و تمیز و آفتابی است و دریای آرام مسطح به نظر می رسد.از همه اینها سرخوشم. ریه هایم را از هوای تمیز قطب پر می کنم و لذت می برم. زیر دریایی هم قدری دلخور ولی آرام و خرسند به نظر می رسد.

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷



جامه مان تاب بخیه تازه نداشت
بیهوده عزم سفر کرده بودیم.

از سفر، اینمان جامه یادگار و آنمان جگر سوغات
پینه دوز را خبر کنید.

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷


I'm finally feeling better, and I owe this to you, Ramin, when you said this.



This is the time, old fellow. Let's move on.

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷


Carry me caravan, take me away
Take me to portugal, take me to spain
Andalusia with fields full of grain
I have to see you again and again
Take me
Spanish caravan
Yes
I
know
you
can.




I cannot walk through the suburbs in the solitude of the night without thinking that the night pleases us because it suppresses idle details, just as our memory does.

Jorge Luis Borges

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۷

دولت فکری به حال معضل شاعران خیابانی بکند.