پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷
از وقتی تصمیم گرفته ام که فراموشت کنم، خیلی کم بهت فکر می کنم. آخرین باری که به فکرت بودم وقتی بود که کس دیگه ای رو تخت کنارم خوابیده بود و هنوز صدای نفس نفس زدنش قطع نشده بود. از چند ثانیه پیشش مثل این بود که یه پنجه آهنین بازوم رو گرفته بود و نمی ذاشت نوازشش کنم. پتو رو انداختم روش و روم رو کردم اونور و به پنجره خیره موندم. خودم رو تو یه اتاق خلوت مرتب با دیوارهای کرم تو نور یه بعد از ظهر خنک و کشدار آخر بهار دیدم، که نسیم خنکی از پنجره میومد و من رو کاناپه لم داده بودم و تو روی سینه ام دراز کشیده بودی. یه دستم پشت سرم بود و با دست دیگه خرمن موهات رو نوازش می کردم که رو کمرت ریخته بود. خواب بودی و من از این که تو رو سینه ام خوابیدی و یه عصر خنک آخر بهاره و از پنجره خیابون تمیز رو با درختای سبز و آفتاب دلنواز می دیدم غرق لذت بودم. اونقدر که حاضر بودم همون جا زمان برای همیشه برام متوقف بشه، که آخرین چیزی که بهش فکر کرده ام تو باشی که روی سینه ام خوابیدی و من که عشق رو تو همه سلولهای تنم حس می کنم.
چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶
شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۶
همین الان از پنجره اتاقم تو طبقه چهاردهم برای اولین بار تو امسال چند تا مرغ دریایی دیدم که داشتن تو هوا چرخ می زدن. دور بودن ولی از اندازه بالها و پرواز بدون بال زدنشون تابلو بود که مرغ دریایی هستن. وحشی های جیغ جیغو دوباره برگشته اند به مونترال. هنوز همه جا پر برفه، ولی زمستون بالاخره داره تموم می شه. بوی بهار تو هواست.
یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶
آدمی برای داشتن صفتی که نتیجه انتخاب خودش نبوده، میتونه خوشحال باشه، ولی نمیتونه فخر بفروشه.
یک بچه ایلیاتی لپ گلی که از پدر و مادر بیسواد به دنیا میاد و تصمیم میگیره بره مدرسه ده و درس بخونه و اوج کارنامه ادبیش به خوندن حکایتهای سعدی منتهی میشه، کار با ارزش تری کرده تا بچه ای که تو شهر از پدر و مادر دکتر به دنیا میاد و شیش سالگی به زور کلاس پیانو میفرستنش و تو بیست سالگی یه کتاب نیچه رو نصفهخونده ول کرده و حالا تو مهمونیها میتونه مخ چهار تا در و داف کودن رو با صحبت از موسیقی و ادبیات بزنه.
صحبت سر فخر فروختن بابت خصلتهای غیر انتخابیه، نه لذت بردن از اونها. پز دادن اون آدم در باره معلوماتش همونقدر احمقانه است که جو گیر شدن من بابت قد بلندم. و چقدر عجیبه که آدما این رو نمیفهمن.
یک بچه ایلیاتی لپ گلی که از پدر و مادر بیسواد به دنیا میاد و تصمیم میگیره بره مدرسه ده و درس بخونه و اوج کارنامه ادبیش به خوندن حکایتهای سعدی منتهی میشه، کار با ارزش تری کرده تا بچه ای که تو شهر از پدر و مادر دکتر به دنیا میاد و شیش سالگی به زور کلاس پیانو میفرستنش و تو بیست سالگی یه کتاب نیچه رو نصفهخونده ول کرده و حالا تو مهمونیها میتونه مخ چهار تا در و داف کودن رو با صحبت از موسیقی و ادبیات بزنه.
صحبت سر فخر فروختن بابت خصلتهای غیر انتخابیه، نه لذت بردن از اونها. پز دادن اون آدم در باره معلوماتش همونقدر احمقانه است که جو گیر شدن من بابت قد بلندم. و چقدر عجیبه که آدما این رو نمیفهمن.
اشتراک در:
پستها (Atom)