چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۶

گاهی اوقات چاره ای نیست جز اینکه آدم حرف رامین رو تصدیق کنه. کلی جون می کنی، آخرش یه برنامه developmental داری که فوقش می تونه خط رو از دایره تشخیص بده، اونم با خطای نزدیک پنجاه درصد.

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶


But Mousie, thou art no thy lane,
In proving foresight may be vain;
The best-laid schemes o' mice an' men
Gang aft agley,
An' lea'e us nought but grief an' pain,
For promis'd joy!


Robert Burns: To a mouse


چه بسیار آرزوهای موشها و آدمها که نقش بر آب است...

ترجمه پرویز داریوش

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶


Finding an old friend after 13 years, sent an email saying "...If you were not there, those years would be totally blank. Of course there are also few scratches on my arm who remind me of those years, but I am not always wearing short sleeves".
Yesterday got a reply in my mailbox: "You are one of those still bleeding on my arm, and I am often in shorts".
Dude it really reminded me of those lost days. Lights of burning cigarrettes, smoke dancing in the air, little black books (not burnt yet), music, pure music and wild minds. Good old times dude. Good old times.

امشب ماه کامل بود. ابر رقیقی که تو آسمون بود یه رنگین کمان کامل دور ماه درست کرده بود. یه رنگین کمان پر نور که همه رنگهاش رو خیلی واضح می شد دید. یه دایره کامل دور ماه، توی آسمون شب. زنگ زدم به یکی از بچه ها که خونه شون اونور شهره و گفتم بره از پنجره ماه رو نگاه کنه. اونجا هم همونطور بود. شعف بسیار برفت.

سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶

از پنجره آزمایشگاه، یه کارگاه ساختمونی پیداست.
صبایی که هوا بارونیه میشینم مات و مبهوت کارگرا رو نگاه می کنم که چطوری اون ماشینها رو میرونن و چطور لودر به اون گندگی رو طوری حرکت میدن که انگار دارن با انگشتهای دست خودشون بازی می کنن. راننده های جرثقیل که اون بالای بالا تو یه کابین نشستن و باد تکونشون میده و چنان سطلهای عظیم سیمان رو از اینور میذارن اونور که انگار دارن سوزن نخ می کنن.
به همه اون کارگرهای ساختمونی که کلاه ایمنی دارن و با خاک بازی می کنن و ساعتی هم سی و خورده ای دلار میگیرن و تو سرما قهوه می خورن و هر شب هم که دارن برمیگردن خونه نتیجه کارشون رو با چشم می بینن و مجبور هم نیستن بشینن مقاله های بی خاصیت بخونن حسودیم میشه.


عمله های جاده فلوریدا

دارم یه جاده می‌سازم
تا ماشینا از روش رد شن
دارم یه جاده می‌سازم
میون نخلا
تا روشنی و تمدن
از روش رد شه

دارم یه جاده می‌سازم
واسه سفیدپوستای پاتال خرپول
تا با ماشینای گنده‌شون از روش رد شن و
منو این‌جا قال بذارن

اینو خوب می‌دونم
که یه جاده به نفع همه‌س
سفیدپوستا سوار ماشیناشون میشن
منم سوار شدن اونا رو تموشا می‌کنم
تا حالا هیچ وخ ندیده بودم
یکی به این خوشگلی ماشین برونه
آی رفقا
منو باشین
دارم یه جاده می‌سازم.

langston hughes

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶

گرد و قلمبه، قرمز و سیاه. خونه ام پر کفشدوزک شده. تا همین الان نه تاش رو از پنجره انداختم بیرون و چند تای دیگه شون هم بالای دیوار دارن رژه میرن. یعنی از کجا پیداشون شده؟

چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۶

بیست و چهار سال پیش تو همچین روزایی مامان بزرگم تو راه پله های یه ساختمون خیلی قدیمی تو مرکز شهر یادم داد که بند کفشام رو گره بزنم.
مامان بزرگم چند ماه پیش مرد، ولی من هنوز هر روز صب بند کفشام رو گره می زنم و از خونه میرم بیرون.
چقدر عجیبه.

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶

همشهریمون لنگ بوده، با كشتي ميره مسافرت. وقتي برمي گرده مي گن چطور بود؟ مي گه خوب بود ولي خيلي استرس داشتم چون هي مي گفتن لنگرو بندازين تو آب.

دوشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۶

شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۶

میگن فایده روزه اینه که آدم بفهمه اونایی که گرسنه ان و پول ندارن غذا بخرن چه احساسی دارن. (*)
به نظر شما بهتر نیست بجای اینکه بشینینم و احساس آدمای گرسنه رو تمرین کنیم، از خودمون بپرسیم که چرا الان که این همه غذا هست - جدا خیلی غذا هست - هنوز یه سری از آدما گرسنه هستن؟ و چرا دست بر قضا اغلب این آدمای گرسنه تو همون کشورایی هستن که مردم عمیقا به معنویات معتقدن و خیلی خوب احساس آدمای گرسنه رو تمرین می کنن؟

*: البته ظاهرا روزه فایده های دیگهای هم داره.

جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۸۶

دیشب خواب دیدم که رو پشت بوم خونه مون تو تهران بودم. دم صب بود که یه هلیکوپتر اومد لب پشت بوم و خلبانش پرسید که لانه جاسوسی مسیرش کدوم وره. گفتم دقیقا نمیدونم ولی حوالیش باید اونورا باشه و با دستم طرفی رو که فکر می کردم باشه نشونش دادم. گفت دقیقش رو نمیدونی کجاست؟ گفتم مستقیم باید بری، اولین خیابون اصلی حافظه که باید ردش کنی و خیابون دوم رو به سمت پیچ شمرون بری. تو خواب هی فکر می کردم که یه خیابون رو این وسط دارم جا میندازم و هر چی فکر می کردم یادم نمیومد. دم صب که بیدار شدم کلی ناراحت بودم که چرا آدرسهای مرکز شهر تهران رو که اینقدر دوستش داشتم و اینقدر همه کوچه پس کوچه هاش رو بلد بودم یادم رفته.

پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

آخر هفته ها بچه ها میان پیشم. دور هم جمع میشیم و سر خودمون رو با یه بازی گرم می کنیم و اگه چیزی آورده باشن یه شام مختصری هم داریم.
این دفعه آخر لیوان یکی از بچه ها برگشت رو گبه ی یادگاری دوستای ایرانم که با خودم آوردم بودم. همون موقع یه خورده تمیزش کردیم ولی دیروز دیدم که جای لکش مونده.
با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که آدم یه گبه داشته باشه که رفقاش بیان و روش بازی کنن و یه لیوان برگرده روش و جای لکش بمونه. چقدر بهتر از اینه که آدم یه گبه داشته باشه ولی دوستاش هیچوقت نیان روش بشینن و بازی کنن و هیچ وقت هم لک نشه.