جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶



در ضمن، من از این عکس بسیار خوشم میاد. چه ساعتهای درازی که در خلوت خودم به این عکس خیره نشده ام...
ای کاش که جای آرمیدن بودی

چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶

از این پیرزنایی که تو سوپرمارکت یه گاری گنده میگیرن دستشون و میفتن به تعقیب آدم و تو هر سوراخی هم که بپیچی باز دنبالت میان و هی فکر می کنی الانه که زیرت کنن و نمیذارن هم یه دقه وایسی و ببینی چه کوفتی داری میخری هیچ خوشم نمیاد.

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

حالا هم که حرف آشپزی شد بگم که فکر می کنم که خورش هم مث زندگی آدم میمونه. در حالیکه با نهایت صبر و حوصله باید باهاش رفتار کرد، دائما هم باید زیر و روش کرد که ته نگیره.

سه‌شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۶

امروز سر کار یه کارآموز داشتم. Serge، مرد فرانسوی حدود پنجاه و خورده ای ساله ای که از زنش به تازگی طلاق گرفته و مجبور شده مزرعه اش رو تو یکی از شهرای کوچیک ول کنه و برگرده شهر سر کار. صحبت آشپزی شد که دیدم اونم یکی از تفریحاتش آشپزیه. میتونست فرق ماهی های سمن اقیانوس اطلس و آرام رو با تمام جزییات بگه و برای موندن عطر خمیر پن کیک کلی راه بلد بود. ازم پرسید تو چکار می کنی؟ گفتم من هم آشپزی می کنم و گاهی هم کیک درست می کنم و در ضمن دانشگاه هم میرم. پرسید کی تموم میشه؟ گفتم سه سال دیگه. گفت خوبه، بد هم نیست. گفتم بابا سی و سه سالمه، کی زندگیم رو شروع کنم؟ گفت این کاری که داری الان می کنی چیه؟ گفتم دارم با در خودکار بازی می کنم. گفت نه، کل کارایی که داری هر روز می کنی رو میگم. اگه زندگی نیست پس چیه؟ گفتم انتظاره برای شروع زندگی. گفت ببین، هر روز که از خواب پا میشی اگه مرده نباشی زنده ای و یعنی داری زندگی می کنی. در ضمن من یکی رو میشناختم که تو هشتاد و یک سالگی لیسانس تاریخ هنر گرفت. این حرفش چنان تاثیری روم گذاشت که میخوام از فردا دوباره صبا زود از خواب پاشم و برم تو پارک فریزبی بازی کنم. خیلی هم جدی میگم.

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

یه بار هم که هوا خوبه و کارهامون رو کردیم و غذا هم داریم و کیفمون کوکه، هر چی میگردیم موزیک شنگولی پیدا نمی کنیم تو آرشیومون.
خدا رو شکر که یه دو دونگی صدا داریم و تا دو تا واحد اونطرف تر هم کسی نمی شینه.