سه‌شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۶

به چند عدد دوست قدیمی خیلی فوری نیازمندیم.

دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶



Absolutely no comments.

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶

دوست دارم بدونم وقتایی که کتاب ها بسته اند شخصیتهای داستان چکار میکنن.

شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۶

آقا جان، من میخوام به این یارو که سر کار میاد میزها رو تمیز میکنه و اینا از خوراکی های روی میزم تعارف کنم ولی خجالت می کشم. به نظر شما اصلا کار درستی هست این کارو کنم یا نه؟

پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶

آيا مسئولين اداره اماكن نيروي انتظامي از فروش كتاب در ساعت 30/2 بامداد باخبر بودند؟ آنها برچه اساسي و با توجه به كدام نياز مردم، اجازه دادند كه در آن ساعت، عده اي در مقابل يك كتابفروشي صف بكشند؟ آيا قرار بوده كه يكي از مايحتاج مردم در آن ساعت توزيع شود؟
اين اتفاق در حالي رخ مي دهد كه مدتهاست اهداف پروژه صهيونيستي «هري پاتر» حتي بر روشنفكران غربي نيز آشكار شده و آنها به كرات به مشكوك بودن اين كتاب ها و فيلم هاي مربوطه اش اذعان داشته اند. پروژه اي كه ميلياردها دلار از محافل صهيونيستي پاي آن ريخته مي شود تا ذهن و روح جوانان و نوجوانان عالم را به تسخير خود درآورد (نام اين كتاب حتي در «رمز داوينچي» نيز به عنوان نمونه اي از تلاش هاي خانقاه صهيون و فرقه كابالا براي زنده نگاه داشتن آرمان صهيونيسم در اذهان مردم جهان آمده است) و اين بار مراكز مسئول فرهنگي كشور (كه البته در مورد مجلدهاي قبلي اين مجموعه در گذشته نيز نهايت لطف و بذل توجه را داشته تا در چاپ هاي متعدد و به تعداد كافي در دسترس نسل جوان ايراني قرار گيرد!) پا را فراتر گذارده و ايران را هم در زمره پايكوبان جشن استحماري و استعماري پاتريست ها قرار داد!! مبارك است

Kayhan News

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

غریب است:
در هر قناری آوازی محبوس است و
در پس هر آواز قناری، پرنده ای در قفس.

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶

یه ویدیوی کوتاه تاجیکی پیدا کردم که ظاهرا یه دختر بچه ای داره واسه خاله اش که دخترش رو عروس کرده میخونه. تو کامنتهاش هم این دو تا رو پیدا کردم:


Abdulwafa (1 week ago)
She is cute I am gonna marry her.
(Reply)
behzad70 (1 week ago)
دیدگاه خوب است مگر باید نخست عبدل را از نامت دور کنی دوم وفا را به دبلیو ننوسی



من واقعا کشته مرده فارسی حرف زدن این افغان ها و تاجیک ها هستم!

چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶


the captain said excuse me ma'am
the species has amused itself to death.

یکشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۶

- اگه بنا باشه برای بقیه عمرتون به یه جزیره غیر مسکونی برین و فقط حق داشته باشین با خودتون یه چیز ببرین اون یه چیز چیه؟
- آچار پیچ گوشتی چهارسو

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

«روزی که بمیرم دیگر نخواهم توانست لمس زبری پوست یک درخت را تجربه کنم».


عجیب ترین اتفاقی که با بالا رفتن سن می افتد این است که متوجه کوتاهی زندگی می شویم، به حد و اندازه های واقعی خودمان پی می بریم، آرزوهایمان سقف پیدا می کنند و برای بعضی از مفاهیم تعریف های روشن تری پیدا می کنیم.




توکا نيستانی

پنجشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۶

امروز که رفته بودم استخر و به دستور دکتر فقط داشتم توی آب راه میرفتم یاد یه چیزی افتادم. یک بار که تهران با رفقا رفته بودیم استخر (خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه) بعد یه مدت حوصله مون سر رفت و برای افزودن به حجم مفرح قضیه تصمیم گرفتیم توی آب مسابقه پیاده روی بذاریم. تقریبا همه جمعیت استخر محدود می شد به ما. یه لاین برای خودمون گرفتیم و هر کی سعی می کرد با شلنگ تخته انداختن خودش رو از بقیه جلو بندازه. با اون وضعیت اسلوموشن حرکت توی آب داشتیم برای خودمون کلی تفریح میکردیم که یکی نمی دونم از کجا اومد بهمون گیر داد که این کار رو نکنین. پرسیدیم خطرناکه؟ گفت نه. گفتیم مزاحم کسی هستیم؟ گفت نه. گفتیم پس چی؟ گفت نمیشه آدم هر کاری که دلش بخواد بکنه که! آدم باید مسوولیت بپذیره.

گمونم به خاطر اصل تداعی معانی بر اساس مشابهت بود که یاد این یکی خاطره افتادم، که یه بار زمان جوونیا تو تجریش منتظر تاکسی ایستاده بودیم که بریم دانشگاه. پنج نفر تو صف درکه ایستاده بودیم و برعکس صف ولنجک هیچ ماشینی نبود. یه عمو پیری تو پیکان زمان نادرشاهش نشسته بود و با لنگ داشت فرمون ماشینش رو میمالید. رفتیم بهش گفتیم عمو پیری، ما رو میبری درکه؟ گفت سوار شین. پنج تایی سوار شدیم ولی یارو همینجوری نشسته بود. بهش گفتیم صندوق هم میخوای سوار کنی؟ با اکراه و رو ترش کردن راه افتاد. وسط راه گفت اگه میدونستم پنج نفرین سوارتون نمی کردم. گفتیم چرا عمو پیری؟ گفت همینجوری فوری که نمیشه! آدم باید یه خورده منتظر باشه، سختی بکشه، بعد سوار تاکسی بشه.

افسوس که اهل پرچونگی نیستم، وگرنه چه مشقت ها که بر این خامه نمی رفت با تحلیل این خاطرات. میخواستم مشت نمونه خروار بیارم و بگم این نتیجه تربیت و نتیجه اعتقادیه که فت و فراوون تو مغزمون کردن. خیلی از چیزا رو که از خیلی آدما میشنوم که "زشته"، "نمی شه"، "زندگی مسوولیت داره"، "نباید این کارو کرد"، یاد یاروی تو استخر و عمو پیری تو تاکسیش میفتم و به طرف میگم "البته، شما حق دارین" و تو دلم بهش میخندم. می گم، اگه اهل قلمفرسایی بودم همه اینا رو میگفتم؛ ولی حالا کلاس تعطیله. بپرین برین تو کوچه فوتبال بازی کنین. دروازه ها رو کجا گذاشتین؟

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

در فرار از نقطه اقلیدسی، به صفر رسیده ام.
بی نقطه عطفی.

جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶

به رغم دیدگاه غالب که حافظه رو از مصادیق هوشمندی می دونه، من معتقدم فراموشی از بزرگترین دستاوردهای تکامله؛ قدرتی که باعث میشه خلقتی تا به این حد زیبا به وجود بیاد. برای به خاطر سپردن ویرانی چهار تا ساختمون خرابه کافیه، ولی فقط موجودی که به راز فراموشی دست پیدا کرده میتونه رو خرابه ها شهری از نو بسازه.

دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶


Home, home again.
I like to be here when I can.
When I come home cold and tired
It's good to warm my bones beside the fire.